باز سلام گرامی
اول بگویم که من بارها به مخاطبان عرض کردهام از اینکه گاهی «استاد» خطابم میکنند، نهتنها خوشم نمیآید بلکه ناراحت میشوم و دلیل آن هم ساده است: در هیچ زمینه «استاد» نیستم. پس شما هم لطف کنید از این پس این قبا را بر سرِ من پرت نفرمایید تا همین بینایی و شنوایی اندکی که دارم از من گرفته نشود.
اینکه در معنی و مفهوم جملات و عبارات شعرتان ورود نمیکنم حتماً دلایلی دارد. یکی از آن دلایل این است که اهلیت آن را ندارم؛ و همین بس است.
چند روز پیش عزیزی خطاب به من نوشت: «پر از عرفان»! البته که او از سر مهر چنین گفته و شاید هم دلیلی داشته است اما در پاسخ این به ذهنم آمد:
گفتهست عزیزی که پر از عرفانم
عشق است نه عارفم نه عرفان دانم
دربندم و در جنگم و بینان هرچند
عمری پیِ آزادی و صلح و نانم.
و این را البته آنجا در پاسخِ آن عزیز ننوشتم ولی در جایی دیگر ـ مانند اینجا ـ به مناسبتی دیگر نوشتم. اما آوردن این حکایت در اینجا برای تأکید این است که آن «اهلیت» را در خود نمیبینم.
آنجا هم که اشاره به مواردی جز وزن شد، در محدودۀ سخن و رسایی یا نارسایی آن بوده است نه چیز دیگر مثلاً مفهوم. قصد تنها آن بود که شما در آنچه که میگویید دقت بیشتر داشته باشید و بیشتر منظور این بوده است که گفتۀ شما هرچه بیشتر نزدیک باشد به آنچه که در ذهن خود از آن گفته اراده کردهاید. یعنی گفتۀ شما دقیقاً رسانندۀ احساس و اندیشه و تصورتان باشد گرنه به من یا دیگران ربطی ندارد که شما چگونه فکر میکنید یا چه اعتقاداتی دارید زیرا این امری شخصی است. در این باره تنها میتوانم این آرزو را داشته باشم که افکار و اعتقادات ما، سبب محدود و مقید کردن افکار و اعتقادات دیگران و یا سبب آزار و رنج و گزند دیگران نشود که در آن صورت بسیاری چیزها به هم ربط پیدا میکند.
شما نوشتهاید: «نکتهای که از صراحت من لازم بود بگویم این است که تا یادگیری و تشخیص وزن و صحت آن، اشکالی نمیبینم که بخواهم شعر بگویم. البته ببخشید که بر خلاف نظر شماست. خوب این هم نظر من است.»
این هیچ اشکالی ندارد و اگر بیشتر دقت میکردید، متوجه میشدید که من هم چنین توصیۀ غیرعقلانی و نابجایی نکردهام و هرگز هم نخواهم کرد. آنچه من در آنجا گفتم، خصوصاً به بهترین وجه گفتن دربارۀ اعتقادات و باورهای آیینی بود، نه عموماً «شعر گفتن»؛ تازه در آن باره هم نظر خود را، آنهم در پرانتز، گفتهام (بخاطر بزرگداشت و ارجمندی برخی باورها و اعتقادات و آسیب نرسانیدن به شکوه آنها)؛ من دقیقاً چنین نوشتهام:
«و یک نکتۀ ویژه، در پرانتز خطاب به همه: وقتی شما به چیزی اعتقاد و باور دارید و میخواهید دربارۀ آن شعری بگویید، باید بسیار دقت کنید که حداقل در شعرتان از حداکثر توان و دانش و منطق و عشقتان بهره بگیرید تا آن شعر جلوه و کشش ویژهای داشته باشد گرنه بهتر است که در آن باره شعر نگویید تا شکوه و عظمت آن باور را آسیبپذیر نکنید زیرا کسی چه میداند، شاید دیگران هم در آن باور، یا بخشی از آن با شما شریک باشند.»
و میبینید که نه سخنی ناروا گفتهام و نه به هیچ وجه حکم کردهام چون نمیتوانم کرد و هیچ کس دیگر هم نمیتواند؛ یعنی این حق را ندارد وگرنه تاریخ بشریت پر است از چنان حکمها و کردارها.
به عبارت دیگر، خلاصۀ سخن من در آنجا این بوده است: دستکم دربارۀ چیزهایی که باور دارید خوبند، شعرِ بد (ناقص و ضعیف و...) نگویید!
دربارۀ «مرزِ تا خدا»، همینقدر میتوانم بگویم که اگر بپذیرید او به شما نزدیک است پس لاجرم شما هم به او نزدیکید. ولی در این میان باقی میماند درک و کشف و مشاهدۀ آن نزدیکی و قابلیت آن؛ و این، اولاً بهرۀ هرکس نمیشود و دوماً چیزی است غیر قابل انتقال. حالا از این بگذریم که کم نیستند کسانی که میکوشند چیزهای نادیده و نافهمیده را هم، به هر نیّتی، در قالبی منتقل کنند؛ معلوم است نتیجه چه میشود.
حال شما هر طور که میخواهید یا میتوانید، ببینید. اما وقتی که بیان میکنید، لازم میشود که خودِ سخن رسانندۀ مقصود شود نه اینکه ناچار شوید مثلاً خورشید را خدا فرض کنید و... سپس بگویید «مرزِ تا خدا اینطور میبایست معنا شود»! هم آن فرض اشتباه است و هم این «میبایست» غیرعقلانی و تحکمآمیز.
ناگفته پیداست که شما چنان فرض را استعاری بکار بردهاید؛ حالا یک نفر همین را بهانه نکند و نگوید مثلاً فلان کس خورشیدپرست است!
دربارۀ «کو مرز یک ملکوت و شهادتش؟» همانکه عرض شد درست است. یعنی این «ش» ضمیر است راجع به «ملکوت»، پس درواقع «شهادتِ ملکوت» گفته شده است و این بیمعناست (مگر آنکه برای هر دو واژه معانی دیگری در نظر بگیریم و...)؛ حال شما چه در ذهن داشتهاید ربطی به این گفته ندارد و مسئله هم همین است که هم پیشتر دربارهاش عرض شد و هم در نکتۀ بعدی میآید.
باز شما نوشتهاید: «اینکه در پایان گفتم دانا از این غزل ملکوت اکتساب کرد هم به همین درجه از شهادت بر میگردد که پیرِ داستان غزل همت گماشت.»
عزیز من!
«دانا از این غزل ملکوت اکتساب کرد» چه وجه تشابهی و قرابتی دارد با «پیرِ داستانِ غزل همت گماشت.»؟ هیچ! اصلاً از همۀ تفاوتهای دو گفته، و نیز از چیزهای دیگر بگذریم، فقط دقت بفرمایید که «اکتساب کرد» با «همت گماشت» چقدر فرق دارد. باید بکوشید میانِ آنچه که در ذهن دارید و آنچه که بیان میکنید اختلافی به این حد نباشد.
پاسختان را به این شرح برای آن دادهام که شما جوانید و آیندهای دراز و فراخ پیش رو دارید و خواستم یادداشتم کدورتی بیپایه را نیافریده باشد پس به این یادداشت به عنوان پند نگاه کنید نه نقد.
موفق باشید.
بسیار زیبا و دلنشین بود
موثر و پر معنی
دستمریزاد
موفق باشید