معجزه و شفا
به تکاپوی آب، ز بهرِ رفتن ،
نگه ام بود به آن جوی که
یکدفعه نگاه ام به یارم افتاد
خواستم دل بکَنم ازو
چون ترسیدم ازعشقش
نشد، چون یاربه چاهِ دل خونین افتاد
خواستم دستش بگیرم بیرون بیارمش
نیک دیدم ، همه جسم و روح ، همراهِ او
ز وزنِ عشقِ خوبش ، دگرباره به چاهم افتاد
ماجرایی شده بود ، دراعماقِ سرخِ چاه
ازهمان لحظه ی اول، هرچه خواستم بنگرم ،
به آسمان یا به زمین
نشد چون ، هربار سرگرداندم ،
باز به یار و رخِ زیبایش
نگاهم افتاد
جاریِ خون بود درچاهِ دلم همچون رود
این چه تقدیرِخوشی بود که کارم، به یارم افتاد
او معنیِ مِهر بود و صفا
زلالی ، همچون چشمه
این چه خوب بود که به دنیای بدی ، پُر از ستم
او بود که بهرِ دل خونین ، نگارم افتاد
دگر درکنار او، منهم ساده زی شدم
همه تزویر و ریا و نقابم افتاد
اگر او نبود ، این حیات جز مرگ نبود
چقدرخوش شانسم من ! که او شکارم افتاد
دیگر ترسم ریخته ز زندگی حتی میانِ کوهِ درد
چونکه آن معجزه و شفا ، عِقابم افتاد
بهمن بیدقی 99/9/24
بسیار زیبا و غمگین بود
دستمریزاد
موفق باشید