فصل خزان از وطنِ عاشقان
عشق به پرواز در آمد روان
رفت ، به بالای سر آسمان
تا که کند سِیر در این کهکشان
گشت روان با دلی از صد امید
تا که به دروازه ی شهری رسید
دید در این شهر سپیدی گُم است
حاکم این شهر همان کژدم است
کینه و عصیان شده گسترده تر
در همه جا از همه جا بیشتر
بُغض گرفته همه ی شهرِ کین
گشته غم آلوده هوا و زمین
مرشدِ این شهر به صد قیل و قال
پیشتر آمد که بگوید مَقال
با دلی آکنده ز کبر و ریا
گفت که ای عشق جلوتر بیا
حاکم این شهر، تو دانی منم
نِخوت و نفرت شده جان و تنم
بین که چه سودا به دلم داشتم
حرص و طمع را همه جا کاشتم
خوب ببین وسعت این شهر را
یا بِنِگر بر همه ی دهر را
هر طرفی در دلِ این شهرِ کین
هست نشانی زمن اش بر یقین
کاخ بلندی ز طمع ساختم
عشق و محبت ز دل انداختم
روز و شب ام همره اهریمنم
دور شو آیینه نگردد تنم
گفت به زشتی و بدی ، باز گفت
عشق همه گفته ی او را شِنُفت
کرد شروع گفته ی خود عشقِ پاک
با دلی آکنده ز حق ، سینه چاک
گفت به نفرت که تو ای نابکار
هیچ مکن بر عمل ات افتخار
پند زمن بشنو وگوشی بدار
ورنه شوم با تو در این کارزار
باک ندارم ز تو و این مدار
جان بدهم حتّی اگر بر هزار
بعدِ زمانی شده بر کارزار
تا که کند نفرت و کین را به دار
کرد به دار آن شبِ دیرینه را
کرده مصفّا دلِ آیینه را
لیک به هنگامِ همین کازرار
کُشته شده عشق به راه بهار
کرد در این معرکه جان را فدا
تاکه بهاری بشود شهرِ ما
فصل بهار از دلِ شهر امید
عشقِ دگر زاده شد و سر رسید
دید گل افشان شده هر جای شهر
گشته روان در همه جا جوی و نهر
غنچه ی باغِ دل (احمد) شِکُفت
از قِبَل شعر بهاری که گفت
بسیار زیبا و آموزنده بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد