صبح پائیزی غم انگیزی
بود و انگار سنگ می بارید
مردمان خستهی غمی مزمن
می شد از چهرههایشان فهمید
آمبولانسی صدای آژیرش
باز در گوش مرده می پیچید
عابری زیر نم نم باران
دانه های انار را می چید
اشک تمساح رود را آزرد
که چگونه غزال را بلعید
باد در گوش کوچه نجوا کرد
هر چه را دیده بود افشا کرد
وقت و بی وقت عاشقی کردیم
کور بودیم و گوشمان کر بود
عشق یکروز ناگهان آمد
مثل رنگین کمان بی سر بود
غنچه های بلوغ بالیدند
قصر رویا همیشه بی در بود
بالش خاطراتمان هر شب
از هجوم ستارهها تر بود
حاجیان آمدند با تعظیم
خر عیسی هنوز هم خر بود
مثل اصحاب کهف در خوابیم
سایههای بدون مهتابیم
آب جوش است چای را دم کن
زندگی مثل آه کوتاه است
من که رفتم ، کسی نخواهد رفت
از مسیری که چاله و چاه است
سایهها در بساط رویایند
بر بساطی که خالی از آه است
خیره بر راه مانده ام حالا
چون پلنگی که خیره بر ماه است
پلک شب می پرد و می دانم
که خبرهای خوب در راه است
آه از انتظار در انظار
از سکوت شب و غم بسیار
محمدمهدی_ناصری
بسیار زیبا و هنرمندانه بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد