شیخ فانوس به دست
دی آن شیخ فانوس به دست
که می گشت دنبال انسان و می گفت :
انسانم آرزوست
می گذشت از جایی
عابری او را شناخت و گفت :
پیرمرد ! هنوز دنبال انسانی ؟
میخواهی راهنمایی ات کنم به یک انسان ؟
گفت : قرنهاست که راه آمده ام
خسته شدم ، چرا که نه
گفت : درآن خانه
همانی که درش بازست
هموست که یافتنش ،
آرزوی من ، آرزوی ما ، آرزوی توست
گفت : خصایص اش را برمن بشمار !
عابر گفت :
او را درهر زمان
بهر یاد خدا و رضایتش
می بینی اش
درفضای خوشبوی یار،
دائم در پروازها
او را درهر زمان
بهر دفاع و امنیتِ کشور و ناموسش
می بینی اش
درصف سربازها
او را درهر زمان
که سفره ای گشوده در خانهاش
می بینی خانهاش را ،
از جمله معدود ،
دربازها
او را درهر زمان
حتی وقتیکه غم غمبرک زده در دلش
می بینی اش
که لبخندیست برلبانش چون گلمحمدی وهست ،
ازجمله ی طنّازها
او را درهر زمان
که نشسته به عبادتِ معبودش
می بینی اش
درصف بندگانِ خدا
درصف غمّازها
او را درهر زمان
نمی بینی اش خسیس ،
نسبت به نعمات خداداده ی خدایش
می بینی اش
ازجمله ی ، فیّاض ها
او را درهر زمان
می بینی اش ،
کف دست و بدون ریا
نمی بینی اش
درصف سیّاس ها
بهمن بیدقی 99/8/24
بسیار زیبا و پر معنی بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد