بیتابیِ آرشه
آرشه بی تابانه ، به روی سیمهای ویولن
می غلتید و،
دامنی ، بر تنِ مه پیکری به زیبایی
میرقصید و،
سینه ها
از لمسِ دست ها بر پیانو
از شدت شعف
گاه لبخند میزد و گاه ،
می خندید
گاهی گیتار می گفت که من هم هستم
یکعالمه هنر
قلمبه شده و چپیده در دستم
چهره ی رقاص
تابش نور و روشناییِ صبح را داشت
ز مستی ، که بَرَش حادث شده بود
کلِ ماجراهای نُقل پراکنیِ آنهمه نُتهای شیرین را،
بخوبی و کامل ،
می فهمید
انگار که عطشی داشت به موسیقی
انگار، گرسنه ی شادی بود
انگار آنهمه آهنگ را با جان و روحش ،
می بلعید
دیگر خسته شده بود از
زارزارهای نیزارهای عزا
مگر این عمر بی وفا ، چند روزست ؟
که همه درعزا باشد و عزا
به همه سیاهپوشان می گفت :
آخر تا به کِی لولیده درمیان اینهمه دردید ؟
آخر تا به کِی هنوز نمرده ،
خود را با مرده می سنجید ؟
آخر تا به کِی بی آرامش ،
درمیانه ی اینهمه تهدید ؟
آخر تا به کِی میان یکعالمه تردید ،
می غلتید ؟
آری میمیرید ، قطعاً ، بی شک ، بی تردید
ولی تا زنده اید باید زندگانی کرد
مگر نه اینکه باید نورهایی را ازاین دنیا ،
برای تواناییِ زندگیِ ابدی درآن دنیا
کسب میکردید ؟
جز خاموشی که تاکنون هنوز،
نوری کسب نکردید !
اینگونه که خسرالدنیا والآخرتست عاقبتتان ،
بی تردید !
اگر نرقصید به سازِ خدا
به عزاداریِ درمیانه ی جهنم ،
استقبالِ بهشتی را در وَهم اید
بهمن بیدقی 99/8/17
بسیار زیبا و آموزنده بود
دستمریزاد