اعلام خطر
روزگاری ، کابوسِ بی رحم
قرابتی داشت مرا
یک ناقوسِ بی غم
حکایتی داشت مرا
یک فانوسِ بی شمع
شکایتی داشت مرا
کابوس را به غربتی سوزاندم
ناقوس را به خاطره پیوند زدم ،
آن خاطره را سوزاندم
فانوس را بجای شمع ،
وحشیانه من سوزاندم
انگار چنگیز شده بودم
چنگیزمنش همه را سوزاندم
از آزارهای کابوس ، به دل کینه داشتم
از ناقوس، کینه نداشتم ولی ،
سرمای خشکی را که ،
گرمای پُرسوز و گدازِ اذان درآن نبود را
به سینه داشتم
محبتِ فانوس را، که دلش ازحضورِآتش میسوخت،
ولی نمی گذاشت ، دلم از نبودِ آتش بسوزد
همه ایده های داغ اش را ،
برضد خود، می انگاشتم
کابوس ، نمایشی بود
از نشان دادنِ عاقبتِ یکعالمه ،
رَویه های زشتِ زندگی ام
ناقوس ، زنگ خطری بود
از خبردارشدن از یکعالمه ،
آتشِ آتش افروزانِ شرورِ ویلان، در زندگی ام
فانوس ، پناهگاهِ شمعی بود
تا که خاموش نشود نوردرمیان یکعالمه ،
بادها و سیاهی ها و شک های لولیده ،
در زندگی ام
یه جورایی انگار، کابوس و ناقوس و فانوس
بهم مرتبط بودند
حال پشیمانم ،
ازاینهمه شیوهی چنگیزیِ خود
در واقع من سه اعلام خطر را ،
که هریک مرا ،
از خطراتِ بد خبر میداد
به خطا ،
دشمن خود انگاشتم
بهمن بیدقی 99/5/17
بسیار زیبا و پر معنی است
آموزنده
دستمریزاد