دخترکی که در آینه لبخند میزند
سایهای دارد به مقیاس دو نفر اما آینه که دروغ گفتن نمیداند
او تنها بود
نگاهش انگار از فراسوی گرد و خاک گرفته کتاب اورمیای بنفش میآمد کتابی که پدر بزرگم همیشه آن را میخواند
شاید زمانی فصلها ترتیب نداشتن
کسی چه میداند....
شاید روزی پائیز آغاز شکفتن بود
سکوتی غریب دارد میان برگها شهید میشود
عشق کیلویی چند?
وقتی همه چیز توهمی از یک چیز است
مادر بزرگم میگفت برای دوست داشتن باید دو نفر باشد
" او میگفت صدای خرمنکوب همیشه پیام بر باد رفتن میدهد
دنیا چشمانش پف کرده ....
کاش هیچ وقت گندم نبود
سیب نبود
کاش اصلا
کبری هرگز تصمیمم اش را نمیگرفت
آخر دیگرهیچ چوپانی دروغ نمیگوید.
کسل کننده است
کاش پدر اینقدر بوی نان نمیداد
دارد سردم میشود
برگ های زرد دارند از گونه های لاغر مادرم چکه میکنند
دستانش را نگاه کن پرنده ها لای انگشتانش تخم گذاشتند
باز جای شکرش باقیست
زیر پای مادرم پر از همه قشنگی هاست
راستی مادرم میگفت
قدیمها آنقدر بی صدا و دزدکی عاشق میشدیم که خدا هم بو نمیبرد ...
مادرم از هبوط چیزی نمیدانست
از نسبیت چیزی نمیدانست
اصلا نمیدانست پطرس اهل کجاست
خدای من آینه را نگاه کن دخترک با روسری به رنگ قرمز و زرد و بنفش در دستش دارد درون آینه کردی میرقصد
خدای من یعنی امروز اول پاییز است ....
بسیار زیبا و دلنشین بود
سرشار از احساس
خاطره انگیز
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد