کافه
دو روحِ طلاق گرفته
دو جسم که ،
پس از آنهمه ریزگردِ خاطره ها
کلی خاک گرفته
بطورِ تصادفی ،
نشسته بودند تووی یک کافه
یکی اینور، یکی آنور
تووی بحبوحه ی آن کافه
نه این میدانست او نشسته آنجا
نه اومیدانست این نشسته اینجا
دوتا بی خبر بودند
از سرانجامِ کارِ خودشان ،
از سرانجام زمین و زمان
از سرانجام ماجراهای آن کافه
آندو منتظر بودند
خانم ، منتظرِ یک مرد
آقا ، منتظرِ یک زن
چشم های منتظر،
شروع کردند به پرسه زدن
کافه پُر شد ازخاطره های ،
ولگرد و ویلان و پرسه زن
یکباره چشمهای آندو بهم گره خورد
جالب است که غرورشان نمُرد ،
تا دلیلی شود که ازآنجا بروند ،
هردو سرِجایشان ماندند
آخر قرار داشتند ،
کجا بروند ؟
اول چشم ها بودند که ،
شروع کردند به ترسیدن
بعد کمی اندامشان لرزید
ولی انگار، خاطره هاشان بود ،
که بواقع ازدیگری ، می ترسید
خاطره ها مثل واقعیتی تلخ
بی کم وکاست ، یکباره به هجومی ،
به وجودشان برگشت
آیا این یادِ عذاب بود، که برمیگشت ؟
جسم بود که از یادآوریِ آنهمه مکافات، میترسید
روح بود که با حس آنهمه نکبت وظلم، میترسید
درمیان آنهمه پچ پچ
که گاه آرام می گرفت به توافقی
درمیان آنهمه سکوت
که گاه بیقرارمیشد، به عدم توافقی ،
آهنگ غریبی ، فضا را پُر کرد
آهنگ شروع کرد به ،
جسم ها و روح ها را نظم بخشیدن
هریک ازآندو درنهانخانه ی دست ،
چشمها را بست
خاطرات خوبشان بهم گره خورد
احساس شعفی بی نظیر،
به عاشقانه هایشان گره خورد
آره این اهنگِ شوبرت و شوپن است ،
آری این والس است
دستهای خاطراتشان بی آنکه برخیزند ،
با همان چشمانِ کاملاً بسته، بهم گره خورد
دستِ مرد، به سیطره درآورد کمرِ فتنه گرِ زن
دستِ زن، به سیطره درآورد شانه های مردانه ی مرد
روح هردو یکباره ، بیتابانه به شعف آمد ،
شروع کردند درافکارشان، عاشقانه به والس رقصیدن
بهمن بیدقی 99/7/22
بسیار زیبا و امید بخش بود