من از چشمی که بند سود باشد می پرم خود
که با دلال خودبین آشنا ماندن محال است
از آن تپه که وهم قله بودن به سرش داشت
سقوط و لغزش و یک ذره افتادن محال است !
نمک ، از دُرّ و الماس و طلا شاید گران تر
و الا پس چرا من طعمِ دستم بی دوام است
عجب ، از این دلِ لجباز که آخر نفهمید
فراموشی سرشت مردمان بی مرام است
چه بهتر سوختن در کینه ی خورشیدِ سوزان
که سایه بانِ منَّت دار هم ماندن ندارد
رفاقت لاف مستِ تنگنا مانده به غم نیست
کتاب خالی از فرجام که خواندن ندارد !
من از چشمان بدبینِ پر از شک می پرم خود
کلیدِ عشق در گنجینه ی دریا دلان است
و عمقِ رنج درویش از سکوتش می شود فاش
برای محکمه هم بهترین قاضی زمان است
درون استکان دریا نمی گنجد اگر چه
به جایش آسمان بر خار و گل باهم ببارد
نه پیران ، که بزرگی در بزرگان جای دارد
شبیه سالکی که از سماعش غم ببارد
درخت از پیلگی همراه تنهاییِ یک کرم
و این پرواز پروانه ست که بر ریشه سخت است
رها کردن شبیه جان سپردن درد دارد
ولی پرواز کردن دون شأن یک درخت است
من اکنون خسته ام از گوسفندان و فراری
ولی دالانِ چشمم خوابگاهِ بچه گرگی ست
نه اهل ناله کردن یا نه اینکه لال باشم
سکوت این زبان سرخ از روی بزرگی ست
#علیرضا_مسافر
و لاااايك شد
احسنت قلمتان سبز