انقلاب درونی
مغزِ پشیمون شده ،
عینهو دیوونه ها
با خودش حرف میزد و،
زیرلب گفت :
از اینهمه خاطره
چپیده درعمق شیارهای من
همه ش صدای وِزوِز و،
صدای فریاد میاد
ریه پریشون شده
با هرآنچه راهِ نفَس اش می گرفت
به لحنِ لاتی می گفت :
برو کنار، بذار کمی باد بیاد
امیدهایش به تسلی می گفت :
صبوری کن ، اگر خودش نیامد
یقین کنم
نامه اش فردا میاد
چشم ، به آنها می گفت :
خسته شدم نیامده تاکنون، بدقولِ بی معرفت
از این بالا رصد کنم به هرجا
حتی اگر، سایه ی نازش آمد
صدا زنم تا همگی بدانید، که او به اینجا میاد
تاکنون که ، خیرش به ما نیامد
یقین تله و دام اش ،
همراهش فردا میاد
گوش به آنها گفت من شنیده م
خیرِ او نزدیکست ،
مثابه لفظِ " این "
این طرفا ، دُور و بَرا، نزدیک و این حوالی
شرِّ او دورست چون لفظِ " آن "
شنیده ام ازهمه ، شرّ او میچرخد در توالی
این اش نیامد یقین آن اش میاد
دلِ سیاه مست وصابمرده ، که تقصیرها
همه به گردن اش بود
زیرزیرکی نگاه میکرد ، ولی آرام بود
دلشوره داشت ولی بمانند گناهکارانِ پُرسابقه
برا اینکه لو نرود ،
راهِ سکوتِ محض را طی نمود
باعث بیچارگیِ عالم وآدم او بود
پیشِ خودش مخاطب ساخت آنهمه ،
دائم به آنها می گفت :
به همین خیال باشید ساده ها ، که فردا میاد !
لب و دهان، خنده برآوردند .
به جمع آن منتظران گفتند :
لبانش بر ما طوری چسبید که ،
وقتی جدا شد حسمان به ما گفت :
کلاه دخترانه اش اگر بیفتد درهمین حوالی
برای برداشتنِ آن کلاه هم
نمیاد
بهمن بیدقی 99/6/26
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد
موفق باشید