ای شب امشب با من ِ تنها مدارا کن....
قصه ام بشنو ولیکن مهربانی کن....
شب به صبح می سوزم آتش ز من جان می زند.......
ای شب ِ من غم به جان ِ ناز ِ من نی میزند.....
شایدم بر درد بی درمان من هِی میزند......
شعله ی آتش مرا طی میکشد...
غم مرا دزدیده و بر حال ِ من قَه میزند....
چشم من خشکیده و بی تاب به رویا می رود...
دل زمن قهر و خودش تنهابه هر جا می پرد....
بین عقل و دل گرفتارم ولی،تنها به میدان می روم....
این همه حالم بد است..باران کجا پنهانی تو ؟....
ای شب من میشود صبحی شوی ؟....
ای شب حتی من تو را هم رنج دادم....
خود سحر کردی به پایم سوختی...
من ببخش ای شب....
بی قرارم.....بی قرارم....بی قرار...
این غم دوری مرا خواهد شکست.....
ای خدا زنجیره ی آ هم شکست....
ای جهان وارونه شو حالم بد است.....
خواسته ام خود را کُشم عقلم بگفت ایمان کجاست ؟
عقل و دینم در رُخ ِاین غم بسوزد من تماشایش کنم...
من به میل خود در این وضع نیستم....
دلبر ی دارم که معشوق من است...
درپی ِ من روز وشب ویرانه است...
مثل خسرو..مثل فرهاد....مثل مجنون...
حال ِاین عشق را ببین وارونه است...
در فراق ِمن به خود میسوزد و میترسد و گاهی چو ابر پیدا وپنهان میشود...
من زشیرین کم ترم ...من ز لیلی کم ترم.....
آخرم یکبار نگفتم سیل اشک ِ من ز عشقش می خروشد تا ته بن بست های کوچه ی احساس...
در دلم مانده بگویم من زتو عاشق ترم ای دلبر ِدیوانه ام....
در عمل بیچاره در شرم و حیا جان می کنم در صد سکوت
این سکوت و ...این سکوت و... این سکوت...
من بمیرم بهتر است تا این سکوت....
هر طرف کاری کنم شرم وحیا مانع شود....
این حیا تا کی نمی میرد زمن...
پس به جرأت می توان گفت عاشقی بی عرضه ام...
عشق یعنی:حرمت عشق را نگه دارید و رسوایش کنید...
عشق:یعنی تمام عالم و آدم بفهمند عاشقی بی ترس....
بی باک ِ حرف های عموم و خاص...چون زلیخا...
ای من ِترسو پس کلام پایان....
چون زلیخا نیستی....
چون تو عاشق نیستی...