"در باران رفت !"
(پیشکش به پدرم،که هنوز بودنش سرپناهی ست)
روزی اگر پدرم بمیرد...
من به "تَپه کَورِشکان"(تپه ی خرگوش ها)خواهم رفت.
اولین بار که خورشید طلوع کرد،من با پدرم آن جا آشنا شدم،در دشت ارکیده های وحشی.
کوله باری از اندوه به پشت داشت
و دستانش از رنج پینه زده بود.
یادم می آید که با خواهرانم در دشت نشسته بودیم و اندوه را درو می نمودیم،و خدایانِ اساطیری در خوابِ غفلت غنوده بودند.
روزی اگر پدرم بمیرد...
من به"کانی چَرمو"(چشمه ی سپید)خواهم رفت،در هنگام هبوط خورشید.
بر سنگ های چشمه ی سپید خواهم نشست و مرگ خدا را نظاره خواهم کرد.
پدرم مرد بدی نبود،
ابدیت بود
افولِ گلِ سرخ بود !
هنگامی که زنده بود
من به ماهِ مادرم سجده می بردم،
خورشیدِ او اما
بلند بود و پر عتاب،
و من هرگز یارای آن نداشتم که به او عبودیت کنم.
ابر مردِ من !
دوستت داشتم،
هرگز اما یارای آن نداشتم که واگویه کنم تو را !
هنگامی که تو پا در ملکوتِ نور نهی،آن هنگام من نیز پشت ابرها خوابیده ام.
روزی اگر پدرم بمیرد...
من به گندم°زار های"کُومه" خواهم رفت
و در دشت شقایق ها و درختان گردو،سر بر آستان شب خواهم نهاد:
"ای شب،
ای شبِ سرگردان !
تنها تو بودی که مردی اندوهناک را همیشه می دیدی
-پدرم را-
که می گریست
و از خدایانِ ستم به تو استغاثه می آورد!".
پدرم را دیده ام می گریست.
نور را دیدم آب می شد.
او مردی بلند بالا بود.
از "مِزگِت"(مسجدِ)موچش هم بالاتر بود.
او با خدای اندوه،راه می رفت.
پدرم مرد بود !
روزی اگر پدرم بمیرد...
من به دشتِ "کِریان" خواهم رفت.
آن جا بود که با او آشنا شدم.
پدرم ابر بود،می بارید
و درد بود،می سوخت !
او کوه بود،
هیچ گاه به تسلیم،تن در نداد.
او خوب بود،
همچو خاک،خوب بود.
او خاک را می شناخت،
و یک بار دیدمش به خاک،بوسه می زد.
عطرِ دشت را،بوی گندم را خوب می دانست.
پدرم در شب به دنیا آمد،
و در شب خواهد رفت.
او نور بود-
نوری که در یک شبِ اهریمنی،
گام بر خاکِ پستِ خیس نهاد.
روزی اگر پدرم بمیرد...
دفتر شعرم را
در آتش خواهم انداخت،
و خود را نیز.
شاید سپیده چون ققنوسی برخیزم.
پدرم آتشِ پاک بود.
(برهنه در بارانِ دره یِ کومای)
فخرالدین ساعدموچشی
چقدر قلمتان زیباست چقدر تصاویرشعرتان بکر!
گرچه گاهی دربرخی ازباورها واعتقادات شخصی مخالفم باشما اما ذات شعرهایتان رادوست دارم چون عاطفه ای عمیق در آن موج میزند، علی رغم اینکه گاهی کمی به خشونت هم می گراید اما دراین شعر غیرازعشق من چیزی ندیدم وبسیارعالی بود
اما باوجوداین ضعف کوچکی بیشترمواقع شعرتان دارد که بارهاگفته ام آن هم درطرز چیدمان جمله هاست که باعث میشه که بعضی افرادکم حوصله ومخاطبان خسته ی امروزی نگاهش که کنند فکرکنند یک نثربلندبالاست وشوقی برای خواندنش نداشته باشند وخودتان هم که به جای اینکه کمی زحمت به خودبدهید وتلاش کنیدبرای برطرف کردن این نقیصه فوری قالبش را نثرمیزنید تا یه جورایی دربرید ازدست منتقد
اما وقتی کمی وقت می گذاری وبه به عمق شعرتان فکرمی کنی می بینی واقعا قلم خوبی دارید
این شعرتان هم بسیارزیباست گرچه دربرخی جالها دچارپرگویی هم شده اید اما سطربه سطرش تصاویرشاعرانه ی زیبایی دارد
دروسطش هم یک قسمت کلا زده بودید توجاده خاکی وزمان فعل همخوانی نداشت با اول شعروبایددرست شه
دراین چند قسمت:
پدرم مرد بدی نبود،
ابدیت بود
افولِ گلِ سرخ بود !
هنگامی که زنده بود
من به ماهِ مادرم سجده می بردم،
خورشیدِ او اما
بلند بود و پر عتاب،
و من هرگز یارای آن را نداشتم
که به او عبودیت کنم.
ابر مردِ من !
دوستت داشتم،
هرگز اما یارای آن نداشتم
که واگویه کنم تو را !
هنگامی که تو پا در ملکوتِ نور نهی،
آن هنگام من نیز پشت ابرها خوابیده ام.
ودراین قسمت هم:
پدرم را دیده ام می گریست.
نور را دیدم آب می شد.
او مردی بلند بالا بود.
از \\\"مِزگِت\\\"(مسجدِ)موچش هم بالاتر بود.
او با خدای اندوه،راه می رفت.
پدرم مرد بود !
روزی اگر پدرم بمیرد...
من به دشتِ \\\"کِریان\\\" خواهم رفت.
آن جا بود که با او آشنا شدم.
پدرم ابر بود،می بارید
و درد بود،می سوخت !
او کوه بود،
هیچ گاه به تسلیم،تن در نداد.
او خوب بود،
همچو خاک،خوب بود.
او خاک را می شناخت،
و یک بار دیدمش به خاک،بوسه می زد.
عطرِ دشت را،بوی گندم را خوب می دانست.
واین همچنین دراین قسمت
او نور بود-
نوری که در یک شبِ اهریمنی،
گام بر خاکِ پستِ خیس نهاد.
ببینید شمامی گید وای اگرپدرم روزی بمیرد پس هنوز نمرده دورازجان وززنده اندو فعل باید همین زمان حال باشه اگرهم درخیال گذشته گذشته سیر می کنید که فک نکنم اینگونه باشد بایدبایک جمله ربط بدهید اینهاراباهم که مشخص بشه ازجحال حرف می زنید ویادریاد گذشته هستید من
بااجازه تون اینگونه ویرایشش کردم:
من به \\\"تَپه کَورِشکان\\\"(تپه ی خرگوش ها)
خواهم رفت.
اگرروزی اونباشد!
اولین بار که خورشیدطلوع کرد،
من اوراشناختم،
در دشت ارکیده های وحشی.
کوله باری از اندوه به پشت داشت
و دستانش از رنج پینه زده بود!
یادم هست که چگونه
من و خواهرانم اندوه را درو می نمودیم،
و خدایانِ اساطیری در خوابِ غفلت غنوده بودند.
روزی اگر پدرم نباشد
من به\\\"کانی چَرمو\\\"(چشمه ی سپید)خواهم رفت،
در هنگام هبوط خورشید.
بر سنگ های چشمه ی سپید
خواهم نشست
و مرگ خدا را نظاره خواهم کرد.
پدرم مرد بدی نیست!
ابدیت است
افولِ گلِ سرخ است !
زنده است
امامن به ماهِ مادرم سجده می برم،
خورشیدِ او اما
بلند است و پر عتاب،
و من هرگز یارای آن را ندارم
که به او عبودیت کنم.
ابر مردِ من !
دوستت دارم،
هرگز اما یارای آن رانداشته ام
که واگویه کنم برایت!
هنگامی که تو پا در ملکوتِ نور نهی،
آن هنگام من نیز پشت ابرها خواهم خوابید!
روزی اگر پدرم نباشد!
من به گندم°زار های\\\"کُومه\\\"
خواهم رفت
و در دشت شقایق ها و درختان گردو،
سر بر آستان شب خواهم نهاد:
\\\"ای شب،
ای شبِ سرگردان !
تنها تو بودی
که مردی اندوهناک را همیشه می دیدی!
-پدرم را-
که می گریست
و از خدایانِ ستم به تو استغاثه می آورد!\\\".
پدرم را دیده ام می گریست.
نور را دیدم آب می شد.
او مردی بلند بالاست
از \\\"مِزگِت\\\"(مسجدِ)موچش هم بالاتر
او با خدای اندوه،راه می رود!
پدرم مرد است !
روزی اگر پدرم نباشد
من به دشتِ \\\"کِریان\\\" خواهم رفت.
آن جا بود که با او آشنا شدم.
پدرم ابراست،می بارد
درد است،می سوزد !
او کوه است،
هیچ گاه به تسلیم،تن در نمیدهد.
او خوب است،
همچو خاک،خوب است.
او خاک را می شناسد،
و یک بار دیدمش به خاک،
بوسه می زند.
عطرِ دشت را،بوی گندم را
خوب می داند.
پدرم در شب به دنیا آمد،
و در شب خواهد رفت.
او نوراست-
نوری که در یک شبِ اهریمنی،
گام بر خاکِ پستِ خیس نهاد.
روزی اگر پدرم بمیرد...
دفتر شعرم را
در آتش خواهم انداخت،
و خود را نیز.
شاید سپیده چون ققنوسی
برخیزم!
پدرم آتشِ پاک بود.
ببینید شماهمون اول گفتید روزی اگرپدرم بمیرد ومن حذفش کردم ودرادامه کم کمک آوردمش چون وقتی اسم شخص راهمون انتدانمی آرید ونمی گید برای چه کسی نوشتم مخاطب مشتاق میشه که تاپایان بخونه وببینه چی نوشتید وگرنه خیلیا می بینی تامی بینند شعرموضوعی یاتقدیمیه شاید نگاهش هم نکنند وتا آخرنخوانند اما وقتی درلفافه سخنت راشروع می کنی مخاطب تشویق میشه که ببینه شماچی می گی برای کی می گی واسه همین هم من حذف کردم اون جمله اول را که گفته اگرروزی پدرم بمیرد ودرادامه کم کم اضافه اش کردم
درچندجاهم فعلهازمانشان عوض شدتاشعریکدست شه چون پدرشمازنده است
شمانوشتید همون اول که اگرپدرم روزی بمیرد بازاون وسطا می گید پدرم وقتی زنده بود ......
خب این اشکال ایجاد می کنه باتوجه به اینکه گفتید پدرم هنوززنده اند!
علی رغم تمام نکات مثبت شعرتان
نیازمندیک ویرایش اساسی است
موفق باشید بزرگوار وببخشید جسارتم رو واقعا شعرتان حرفی برای گفتن داره اگرکمی بیشتر برای چیدمان وویرایشش وقت بگذارید.........
ان شاالله که سایه پدربزرگوارتان هم همیشه پایدارباشدبرسرتان
این هم شعری ازمن برای پدرم که شعرشمامنو یاد ش انداخت وتقدیمش می کنم به شما:
پدرم عشق است
باصفاواهل دل
شانه هایش کوه است
مامن آرامش!
ودرسینه اش قلبی می تپد
به روشنی ماه!
پدرم دهقان است.
اوراعاشقانه می پرستم
مردشبهای سردکوهستان
حقوقش رااززمین می گیرد
کم وزیادنق نمی زند!
سربه آسمان آیه ی شکرمی خواند!
حتی وقتی ابرهاقهرمی کنند
وقتی باران طاقچه بالا می گذارد!
اوهمچنان می خندد!
پدرم عشق است
برکت است
امیداست
اوخدارا
دردانه های طلایی گندم
درتولدبنفشه های کوچک زعفران
درطراوت لاله ها،
در زمزمه ی دل انگیزچشمه هاورودها حس کرده است!
وهیچ گاه ننالیده
حتی در گرمای روزهای سوزان دشت
درسرمای جانسوزخزان!
پدرم همیشه خندیده
تاماهم غمها را
آسانتربپیچانیم!
پدرم خورشیداست
وای ازآن روزی
که نتابد!
جمیله عجم(ب.و)