دوشنبه ۳ دی
جواب به شعر چرا خانه ما سیب نداشت شعری از محمد امین افشاری
از دفتر شعر نو نوع شعر
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۱ ۰۰:۰۶ شماره ثبت ۸۹۷۷
بازدید : ۱۱۷۷ | نظرات : ۱۷
|
دفاتر شعر محمد امین افشاری
آخرین اشعار ناب محمد امین افشاری
|
شعر "چرا خانه کوچک ما سیب نداشت" از حمید مصدق و جواب زیبای فروغ فرخزاد به آن
تو به من خندیدی ، و نمیدانستی:
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم .
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید .
غضب الوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک.
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم ،
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت.
حمید مصدق
---------------------------------------------------------------------
جواب زیبای فروغ فرخزاد به آن :
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت...!
---------------------------------------------------------------------
امین افشار
قسمتم تنهاییست و رهایی بر خاک
و تو را میدیدم که
به چه دلهره من را از باغچه می دزدیدی
باز نمیفهمیدم خنده دوست تو بهر چه بود
باغبان از پی من تند دوید
غضب آلود به تو کرد نگاه
جای دندان به تنم و مرا کرد رها
گرد از شدت افتادن من برخواست ز خواب
دخترک رفت و هنوز
سالهاست که بر این تن من
جای دندانهایش میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که مگر در باغچه کوچک ما جز منه خسته دگر سیب نداشت
--------------------------------------------------------------------------
نمیدونم شاعرش کیه
من چه می دانستم ، کاین گریزت ز چه روست ؟
من گمانم این بود
که یکی بیگانه
با دلی هرزه و داسی در دست
در پی کندن ریشه از خاک
سر ز دیوار درون آورده
مخفی و دزدانه . . .
تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت
و فکندم بر تو ، نگهی خصمانه !
من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست
غیر این سیب و درختان در باغ
به دلم بود هراسی که سترون ماند
شاخ نوپای درخت خانه . . .
و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب
دختر پاکدلم ، مستانه !
من به خود می گفتم : « دل هر کس دل نیست ! »
هان مبادا که برند از باغت
ثمر عمر گرانمایه تو ،
گل کاشانه تو ،
آن یکی دختر دردانه تو ،
ناکسان ، رندانه !
و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست
بعد افتادن آن سیب به خاک . . .
بعد لرزیدن اشک ، در دو چشمان تر دخترکم . . .
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در قلب من آرام آرام
خون دل می جوشد
که کسی در پس ایام ندید
باغبانی که شکست ، بیصدا ، مردانه . . .
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.