"محبوس در آینه"
نام من فخرالدین است.
دیگران هم می گویند نامت چنین است..
اما من خودم را نمی شناسم !
اگرچه هنگامی که به نام خودم می نگرم دچار حس غریبی می شوم،احساس شادمانی می کنم،احساس غرور می کنم.
یک بار در آینه به خودم نگریستم؛با شگفتی و غرور به خودم نگریستم و گفتم:"اِاِاِ ! این منم؟!".
تنها من بودم.کس دیگری در آینه نبود.
غم نبود.شب نبود.زهرا ه. نبود.تنها خودم و خودم.احساس تنهایی هم نمی کردم.
وقتی توی آینه بودم،همه چیز قشنگ بود.
یک آینه ی جادو بود.آینه ی خدایان مصر بود.
پدرم یک بار در خواب به من خواهد گفت که آن آینه متعلق به "نفر تی تی"،همسر جنده ی فرعون مصر است.
مادرم یک شب از درون آن آینه،ناف پدرم را بوسید؛شبی که گاوِ درون ماه یک ماخ کشید؛شبی که آن زن در ماه به زنجیر کشیده شد؛
بله،آن شب بود آن شب که من از درون ناف پدرم بیرون جهیدم.
نام من فخرالدین است...
اما من خودم را نمی شناسم.
و هر وقت درون آینه به خودم می نگرم دچار وحشت می شوم.
کی بشود این آینه را تکه تکه کنم ؟
کی بشود بروم پشت آینه و قرن ها بخوابم تا خستگی هایم در برود ؟
این آینه آینه ی دِق هم نیست،آینه ی جادو هم نیست.چیزها را واقعی نشان می دهد.
راستی نمی شد دروغ بگوید؟نمی شد مرا زیبا نشان دهد ؟
نام من فخرالدین است
و دو بار خواب دیده ام شهید می شوم.
هر بار که نام خودم را می شنوم دچار بهت و سرگیجه می شوم...اما من خودم را نمی شناسم.
کومایی هم رفتم که "آن مرد" کُمک اَم کند خودم را پیدا کنم،اما مردم او را در گوری زندانی کرده بودند
و من در دره های"کومایی" چند بار دنبال او گشتم،اما او خوابیده بود؛و فکر کنم هزار سال بعد هم دنبالش بروم او هنوز خوابیده باشد؛
و چه سخت است که ساعت سه نصف شب بروی و کسی را از خواب بیدار کنی.
نام من فخرالدین است.
هنوز در آینه ام.
(برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)
فخرالدین ساعدموچشی
درودبرشما