مرداب
مرداب ،
به اندیشه هایش فرو رفته بود
در باتلاقِ اندیشههای خود
به حالتِ خلسه ای رو به موت
بسختی فرو رفته بود
به جوانی اش میاندیشید
آنوقت که از جدش دریا
هنوز، جدا نشده بود
آنوقت که بمانند رود ،
جاری و سرزنده بود
روزگاری را که شلپ شلوپ وایجاد موج ،
کارش شده بود
چونکه او درواقع، ازقوم وقبیله ی موجها بود
اما حالا، چه مانده است باقی
مرداب پیری که ، رو به موت بود
حال وهوایی مرموز،
بر او سایه افکنده بود
می اندیشید که روزگاری
پر از اندیشه های بی سکونِ رود بود
حال ، پیرانه میدید که نه از خروش
نه از سِیر، اثری هم نمانده بود
بدن وارفته اش ،
بقدرتحمل قرنها ، خسته بود
مرداب خودش را به اکراهی ، برانداز کرد
ازآنهمه جوانی ، چه مانده بود ؟
انگار مرداب ، آن تلمبارشده ازآب ، مُرد
واقعا از اینهمه سکون
خدا میدانَد که چقدرعذاب بُرد
بوی ناخوشایندِ سکون
راستی راستی ، کلافه اش کرده بود
درافکارش ، ریسه های بیدمجنون را کنده بود
شبیه کلافش کرده بود
میخواست ، بیاویزدش به روی درخت
دراندیشه ی کشیدنِ خویش ، به روی دار بود
ولی چه اندیشه ی باطلی
چون او ز جنس آب بود
باریکه ی گردنش هم ز فطرتِ آب
گردن زجنس آب هم روی دار، فقط شُره های آب بود
پس همه اندیشه های کودنانه اش ،
همه باز نقشِ بر آب بود
ولی خوب میدانست ،
که آرزوی آنهمه حرکت ،
در این دنیا دیگر برایش مقدور نبود
سکوت کرده بود .
چند روز بود ،
به فکر بخارشدنِ روحش افتاده بود
ولی این بخارشدن، چندسال طول می کشید ؟
خدا عالِم بود
ولی چگونه میتوانست ،
بمیرد و ازاین به بستربودن ، راحت شود ؟
جُلبک ها و خزه ها به او میگفتند :
دچار زخمِ بستر شده بود
او از زمین و زمان ،
ازهمه دنیا ، خسته شده بود
بدن اش حرکت میخواست
روان اش تنوع میخواست
عبورِ گهگاهِ بَلَمِ خلاف و گناه ،
چیزی نبود که او میخواست
آن خود را به دارکشیدن هم ،
از مشاهده ی خلافکاری درآن حوالی ،
یاد گرفته بود
یکروز، بلمی از رویش می گذشت
داخلِ بلم ، یک دخترو پسرِعاشق بود
به هم حرفهای عاشقانه میزدند
نمیدانستند که مرداب، حرفهایشان را میشنود
مرداب، ازشنیدنِ آن حرفهای رؤیایی، مست شده بود
حرفهایی زجنس صبر، که از شنیدنش ،
مردابِ تنها و بی حوصله ،
پُر از امید شده بود
او شنید که آن دو جوان ،
کنار او میخواهند ، برای همیشه منزل کنند
خدا میداند که دل مرداب
تا چه حد دیگر جوان شده بود
وقتیکه آنها ز روی بازیگوشی
پریدند در قلبِ مرداب ،
روحِ دلمرده و دلگیرِ مرداب
ازدیدنِ آنهمه زندگی ،
دگرباره شادمان شده بود
بهمن بیدقی 99/4/14
بسیار زیبا و پر معنی است
امید بخش
دستمریزاد