همیشه آنقدر تنها بودم یا از آن روز بارانی ,دیگر چشمانم در پس این اشک ها , هیچکس را ندید ؟!
همیشه آسمان این شهر آنقدر دلگیر بود یا هوای ابری دلم به چشمانم رسیده ؟!
گنجشکان دیگر از پشت این پنجره پرواز نمیکنند چون , نمیخواهند ببینند ,گلهای شمعدانی پژمرده شده پشت پنجره را !
قاصدکها همیشه آنقدر سرکش بودند یا دیگر خسته شدند از آرزوهای غیرممکن من , که دیگر در هوا شناور نمیشوند ؟!
باران همیشه آنقدر میبارید یا فقط در آن روز بارانی, قطراتش سیلی ای بر روی گونه هایم میشدند ؟!
آه تو بامن چه کردی ای غریبه ترین آشنای زندگی من !!
در آن روز بارانی , زیردرخت بیدمجنونی که شاخه هایش با باران میرقصیدند , روی آن نیمکت چوبی بی روح , روبه روی درختانی که همچو من ,بامسافرانشان وداع میکردند ,
با رهگذرانی که نگاه های ترحم برانگیزشان , تکه شیشه ای فرورفته در دلم میشد ,
در هوایی که تو آنرا عطرآگین کرده بودی , غروب کرد ! .................. چشمان شهلایی ات را میگویم !!
چشمانی که برای من , درمان که نه , دم عیسی بودند ! غروب کرد و چه غروب وهم انگیزی !
کجایی که ببینی , بی تو درهمه شهر غریبم ؟! کجایی که ببینی , دنیای من شده یک اتاق پراز تنهایی و یک آهنگ قدیمی آشنا ؟!
من در انتظار مرگ جسمم , جسمم در انتظار مرگ و مرگ ....... و براستی مرگ کجاست ؟؟!
راستی ای بی وفای دوست داشتنی ام !
میدانستی از وقتی چشمانت , آن خورشید آرزوهای من , غروب کرد من شاعر شدم ؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!@ماهورا
امتحان ترم انشاء
28-9-1397
موفق باشید