درلابلای نِی زار
صدایی شنیدم از لابلای آن نیزار
فکرمیکنم صدای ارضای شیطان بود
آن زن و مرد کنارهم ،
صحنه ای را خلق کرده بودند
که ازدیدنش ، نیزارهم بیزار بود
آمده بودند اینجا که هیچکس، آنها را نبیند
چون دیدن آن صحنه های غیراخلاقی
دور از شئونات اخلاقی
نگاهِ هر انسانی ، از دیدنِ آن ها بیزار بود
هریک دو نِی را بدست گرفته بود بهم میزدند
آن دو ، معادله ی عشقِ همسری را ،
یه جورایی حسابی به هم میزدند
طوری نی ها را ، بسمتِ هم گرفته بودند
که انگار سامورائی اند
طوری قانون را زیرِ پا گذاشته بودند
که انگار، اولین دشمنِ حمورابی اند
دیگر خاکِ آن حوالی را ،
خاک نمیشد خواند
آنجا خونزار شده بود
دیگر آنرا دعوا و مرافه نمیشد خواند
جنگی ، تمام عیار شده بود
بدنهاشان تکه تکه شده بود
ازضربه های بیرحمانه ی آنهمه نیزه های نی
خون فواره میزد
درلابلای خطهای موازیِ آنهمه نی
نزدیک شدن به آنها خیلی ترسناک بود
کاری از دستم برنمی آمد
نزدیک شدن به آنها ،
کارِ ترسویی چون من نبود
آنقدر جنگیدند که بدنهای نیمه جانشان
افتاد روی خون ، کنارهم
ازهیچ کدامشان نُطُق برنمی آمد
آخرین قُلُپ های زندگیشان را ،
داشتند قورت میدادند ، کنارهم
آخرین نفَسهای آن حیوانکی ها رسیدم
دیگر برای آنها فرقی نمیکرد
می رسیدم یا نمی رسیدم
گفتم دلیل جنگ تان چه بود ؟
در یک زمان ، با هم گفتند :
او مرا نمی فهمید
گفتم از وَجَناتتان پیداست
هردو واقعاً هم نفهم اید
چراهمدیگر را کشتید ؟
به هم پشت میکردید
هریک راه خود را می رفتید
نیازی به کشتن نبود
زمین خدا که گسترده بود
مثل افکار توخالی تان ،
تا به این حد ، محدود نبود
برای هرکدامتان ،
امکانهای گشایشِ زیادی
ازسوی خدا ، موجود بود
خجالت باید بکشید از خودتان
نِی ، برای کسی مثل مولانا
الهام بخشِ وادیِ عرفان بود
برای شما سبک سران
اقدام برای تحققِ ناحقِ اعدام بود
بهمن بیدقی 99/3/21