اشک میریزم...
بغضِ من شکسته و خورد شد...
زمانی که نانی بر سرِ سفره ی مادر نبود...
عرقِ شرمی از صورتِ پدر چکّه میکرد...
کارگری که صبح ها به جنگِ نان میرفت و شب ها
با دست های بسته و کفش های پاره
اشک میریخت...
شکستم... خورد شدم...
زمانی که سرزمینم رو به نابودی بود...
سیگاری روشن میکنم و جَوانی ام را میسوزانم...
و این تنها دلخوشی ِ من است...
روزهای من شب شد و دیگر روشنی نمیینم...
تمامِ تفریحِ من و امثالِ من، "دود" شد...
در شهرِ من "نجابت" مُرد و "کثافت" جای آن را گرفت...
اعتمادی نیست...
نه به مردمان... نه به دینمان...
و نه حتی به سجّاده ای که پهن شُد...
اشک میریزم و حتی خدا هم به حالِ ما میخندد...
آرزوهای ما کُشته شد...
منتظریم...
منتظرِ عزرائیلی که بیاید و جانِ نیمه جانِ مارا با خود ببرد...
اما انگار او هم از ما بُرید...
( 8 1 4 1 4 )
اشک میریزم به تاوانِ اشک های مادر...
به تاوانِ سیلی های صاحب کار، به صورتِ پدر...
آری...
همه ی ما خیلی وقتِ مُرده ایم...
از درون پوسیدیم...
تباه شدیم در این شهر...
اشک میریزم و اشک های من، تمامی ندارد...
کاش دعایمان، دعایی کند...
کاش خدایمان، خدایی کند...
کاش...
کاش...