گفت بنویس زود،بر تخته سیاه
کودکِ شیطانِ بی کیف و کلاه
جمله یِ آقا، خودش ایراد داشت
بارِ وحشت در دلِ آن بچه کاشت
گفت بنویس و بگو حاصل چه است؟
بند بندِ قلبِ او از جا گُسست
با تو ام ، ای کودکِ گستاخِ من
گَر نداری تابِ تدریس و سُخَن
حق نداری بعد از این زنگِ کلاس
پیشِ من آیی و با یک التماس:
باز گویی مادرم در خانه نیست
یا که خواهر در نبودش،میگریست
این همه ترس و خجالت،بهرِ چیست؟
کودکِ نادانِ من،بر پا، بِ ایست
رویِ دوشِ طفلِ ما، باری نشست
حاصل ِ یک با یکان،پاسخ چه است؟
پاسخش سهل است،یک با یک،چه شُد؟
سر نَچَرخان،بازگو ، از پیشِ خُود
باز یاد آورد کودک،مادرش
جسمِ بیمار و نحیفِ خواهرش
یا نگاهی کرد بر پیراهنش
پاره یِ وصله زده بر پیکرش
گفت: آقا حاصلِ یک با یکی؟
میشود،آ....قا اجازه، اندکی
یک زِ یِکِ اصغر و بهروزِ ما
فرق دارد چونکه پول است بینِ ما
یکِ ما در منزلش آسوده نیست
یکِ ما از سوزِ سرما میگریست
یکِ آنان صَد بُوَد در مالیات
غرقه در سیمایِ سود و مادیات
تهی است یکانِ ما، آقا بِدان
فرق دارد چشم،با گوش و زبان
یکِ تو یادآورِ شهرِ شلوغ
یکِ ما فرتوتِ پیری از بلوغ
یکِ تو ارباب و ما در زیرِ یوغ
تو زِ بَره میخوری، ما را زِ دوغ
گوش کن آقا، تهی ست اقبال ما
گِل سِرِشت از روزِ اول، مالِ ما
مال تو لبهایِ غنچه،چَشمِ مَست
مالِ ما، از رویِ خونآبه بِبَست
مال آنها بینیِ زیبا و ناز
مال ما یک دیگِ زشتِ رو به باز
سرخ شد رویِ معلم،سَر گذاشت:
رویِ آن دفترچه که، همراه داشت
باز کودک هی بگفت از قالِ خود
از گِلِ تقدیر و از اشکالِ خود
گفت آقا یک و یک، دو تا نبود
چونکه عمرِ دایه ام،یکجا رُبود
گفت آقا یک و یک، دو تا نشُد
تو زِ جنسِ زَر، ولی لیلا نَبُـــد
با تَشَر خواهی،که یک با یک کنَم؟
جمع و دو نامم به نامش این ستَم؟
مردنِ تو نیز با ما جور نیست
دفن و کَفنِ تو،چو ما در گور نیست
چونکه آن آقا شبیهِ میر زیست
مردنِ ما مردنِ یک سیر نیست
رنجِ نان و رنجِ آب و رنجِ مزد
فصل فصلِ اختلاس و شهرِ دزد
یــک نبود آقا مساوی از اَزَل
کو تساوی بینِ سیمین و بَدَل؟
ناگهان از پشتِ میز خود، بلند
گفت دلبندم،از این لحظه بِبَند:
جمع یک با یک شَوَد(سطری زِ آه)
سالیانِ رفته یِ بی سر پناه
جمع کن منهایِ خود، زین پس بگو
قصه یِ بدبختی از این گفتگو
یک زِ یک، دیگر نباشد یک سوال
یک همان سطرِ سیاه است و محال
گفت بنویسید بر تخته سیاه
پینه یِ بسته یِ مادر،رنج و آه ....
چون معلم اینها را می نوشت:
خشتِ اول کی بُوَد تمثالِ خِشت
گفت زین پس یک نویسیدَش،ولی:
فرق دارد دفترِ او با علی
یک میانِ ما یکِ بی پیکرَست
تویِ شهرِ کدخدا،یک لشکر است
بعد از آن روز و از آن گفتارِ ما
بینِ صفر و دو شُدَست رفتارِ ما
گفت آخر، در مسیرِ جاده ها
فرق دارد ژِنِ آن درمانده ها ....
_________________________
شعر- عیسی نصراللهی
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود