محتاج نگاه توشدم مست بدنبال هوای تو شدم خسته از این دست که بر دست زدم نیست تورا هیچ نشان بر
همه کردم نظری نیست کسی همچو تو زیبا و فریبا و چه خوش خنده منِ بنده که شرمنده از این دم که شدم
خسته از این راه که بی توست ونیست از تو نشان هیچ، کجا با که توان گفت که من بی تو بمیرم و بمُردم
ونماند هیچ نشان از دل من هست هوای تن تو در تن من وای از این لحظه چگونه به تو گویم که در این دل زتو
پیداست نشان لیک تورا نیست نظر بر دل این خسته از این راه ، دمامدم به تو گفتم که تویی یوسف ثانی و
تویی عطر اقاقی و تویی گمشده راه من خسته از این راه که بی توست ونیست از تو نشان هیچ ، زمان را به
عقب راندم و آندم که تو ومن همه شب تا به سحر مست از این خلقت بی نقص دو عاشق ، دو مجنون
،دودلداده سرگشته حیران خرابات، بکشتیم همه سردیِ آن فاصله دور که نزدیک شد و یکسره خاموش که ما
در بر هم خفته بُدیم و غم دل رُفته بدیم ، باز سبکبال شد آن دل که به جز هم دگرش جای نبودُ خبر از عاقبت
کار نبود و چه فراموش شد آن لحظه شیرین و برفت از سرِ ما هوش و مدهوش همه خلق از این حادثه تلخ که
ما دل بسپردیم به هجران و فراق و غم دوری، کنون روز و مه و سال گذشت و بنشستیم به یاد آن همه اوقات
که بگذشت و نشد هیچ نـــشان از تو از مــن که شـدم خـسته از ایـن راه که بـــی تـوست ونـیست از تـو
نـشان هیچ .
اگر بر دل این خسته رنجور نگاهی بنمایی و ببینی که دو چشمت به دلم نقش شد و وای از این بخت کج من که
شدم دور از آن لوح که تصویر شده بر در و دیوار.
کنون با دل خود عهد ببستم که فراموش کنم یاد تو و نقش دو چشمان تو و وای صد افسوس همه خواب وخیال
است وبعید است فراموش شود یاد تو از خاطر این خسته از این راه که بی توست ونیست از تو نشان هیچ.