هوای مه آلود
از وقتی تو را دیدم
خانه ات شد این دیده م
سرمای درون قلبم یادم هست
وقتی که تو را دید دلم
آنچنان ز هُرمِ روح وجسمِ باطراوتت پُرشد
گرمایی که ،
هیچوقت آنرا اینگونه ندیدم
زمهریر متروکه ی قلبم ،
به تو گرم و پُر ز نور شد
دگر هرطرف که سرپیچاندم ،
تو ماه ام را همانجا ،
دگر می دیدم
دگر متروکه نبود این دل بی سامانه
دگر نالان نبود یک بوف ، دراین ویرانه
سر وسامانی دل را به نهایت ،
با دیده ام من می دیدم
دگر، خاک نشین نبود این دلِ درویش
فرشِ ابریشمیِ ایرانی ،
به چه زیبایی، درونش دیدم
همه اطرافش مُزَین بود با سلیقه هایت
همه آثارِ کدبانوگری ات را ،
درجای جایش ، براحتی می دیدم
ولی با رفتن تو ،
سرمای غربت ، باز هم بازآمد
سرمایه ی عمرم ، همه رفت
گرمای تب ام بازآمد
گرم مایه ی عمرم همه رفت
قلبم ، جانش به لب آمد
فقط بی تابی ماند ، آنهمه رفت
دلم بی انصاف شد ،
جانم به لب آورد
نمی دانم خود به دریا انداخت ؟
یا به بیابان ؟
فقط می دانم رفت
باز ویران شدم و تازگی ها ،
یک جغد ،
نشسته به کنارم
این نماد نکبت و نومیدی ،
ازکجا پیدا شد ؟
ازکجا آمد ؟
فقط دیدم
زندگی ام ،
عشق ام ،
سروسامانگی ام ،
با کوچ تو پِر زد ،
همه رفت
وقتی که دویدم ،
به کنار کوچه ی عمری که سرآمد
همه شان را دیدم ،
که دست دردست تو ، همراه تو اَند
خشکم زده بود !
چند لحظه ی بعد ، در نگاهم ،
تصویرتان داشت ،
دورمیشد میرفت
چند لحظه ی بعد ، تصویرتان
کم رنگ تر شد
درحال وهوایِ، تار ومه آلودی رفت
چند لحظه ی بعد ، ردّی از شما نمانْد
تصویرتان کامل محو شد ،
رفت که رفت
بهمن بیدقی 99/2/25
دستمریزاد