بهار امید
در انتهای فصل خزان شکوفه ها
از ره رسیده موسم عشق و گل امید
ای دل به بوستان خیالم نظاره کن
اکنون که گشته محفل صدها گل سپید
دیروز بود که دشت دلم داغ دار بود
آکنده از شقایق سرخی که داغ دید
دیگر مباد جای شقایق به دشت دل
گردیده محو از نظرم روزی که دل رمید
روزیکه زیر بار غم دلتنگی و فراق
پشتم چو ساقه ی گلی از باد ره خمید
روزیکه آهوی دلم از گرگ روزگار
در دشت سوت و کور و شرربار می دوید
روزی که قلب خسته ام در زیر آسمان
بشکست بی صدا زغم و خون از دلم چکید
اینک به نوبهار رسیدم و در بهار
باید ز غصه های خزان فکر را رهید
دارم هوای خاطری بی غصه و ملال
در پای جویبار روانی کنار بید
روئیده بذر عشق و امید و هدف به دل
باید ز غم گذشت و گلی جاودانه چید
شبهای هجر و غم و غصه ها گذشت
خورشید عشق از افق هر کران دمید
باید چو شمع در ره هر بینوا بسوخت
قلبی شد و به سینه ی هر آشنا تپید
باید به صحبت گل و پروانه گوش کرد
از هر چه غیر راه خدا هست دل برید
اکنون که سوی حق و حقیقت شدم روان
سرمایه ام جوانی و خواهم شوم سعید
در بزم روزگار و گذرگاه زندگی
گردد مراد حق و من او را شوم مرید
رفتم به شهر راز و به بازار زندگی
تا با بهای عمر چه ها میتوان خرید
سروده شده در
5شنبه 29 بهمن 77