« خاك نشينان »
گمراه تو بودي ، كه برايَـت بـنوشتن
گمراهـي از اول به گِل تو بـِسرشتن
ديوانه تـر از آدم گمـراه كسي نيست
ديوانه و گمـراه ، كه نـتوان بـنوشتن
اي آدم خاكي تو زِ خاكي،هنرت چيست
آن با هنران جد تو از خاك سرشتن1
آواره نـگشتي ، تو زِ خاكي و به خاكي
اين خاك نشينان ، مگر از اهل بهشتن
گمراهي و ديوانگي خاك به هم بست
دستور بيامد ، به سرت عقل سرشتن
بنگر به همين خاك و بر خود نظري كن
بنگر به سرت عقل بِهشتن2 يا نهشتن
جنّت به كجا بود و دوزخ به كجايَس
اين نكته مهم است برايـت بـنوشتن
آن آدم اول كه به جنت بُده آن كو
از خاك نبود است و زِ خاكش نسرشتن
از نسل همان آدم خاكي تو نـباشي
بـر گو تو جوابـم كه نـشايد بـنوشتن
اي واي بـر آن آدم كوري كه نـبيند
اينها همه از اول دنيـاس نـوشتن
آدم اگر اين نكته نـداند هنرش چيست
آن بـي هنـران از چه طلبكار بـهشتن
بر خود نظري كن،حسن اين نكته نگهدار
جنّت به هواي هوس خام3 نـهشتن
٭٭٭
1- خلق كردن- عجين 2- گذاشتن – آويختن 3- ناپخته