برنا دوستانی تن به دو ز روستا تا چشمه کردند بدو
چو تاریکی بستند چنین عهدی
سپید ، هوشیار شدند پیش از هر فردی
ز خانه و ابادی ها اندر گذر
تا دشت و کبودش افسار الحذر
نه جبری در میان و هیچم جزا
تنها رفاقت بود و پیمان وفا
چندی چشم طبیعت خواب بود
همی ز تماشای دو تپش حیران بود
یکی دست به زانو ، دیگری جان بر زمین
مانند فراری ز دست مجنونی به یقین
خورشید و خلقت ، همه شد گفت و پندار و گمان
کین پگاهی کی رهاند بستر خوش ؟ مگر دیوانگان
دو عطشناک ز چشمه چشیدند
چون چهره خود در اینه بدیدند
اندیشه لغزید همی میان جعد
چون بدید پهنه ای همانند رعد
افتاد زان ارتفاع ، غرق شد
چنان تشنه که اب چشمه زرد شد
اولی دهان بگشود و بگفت
ز زلالی اب باید شنفت
هر که دوای زشتی را نیاز
بدرقه ی راه دور و دراز
یک یاره حتی گر صد جدایی
نه صلب و سخت و نه هم باد رهایی
دومی بگفت سخنی در ادامه
که خوی ز خود نه شکلی و نه طعمی و نه رنگ به جامه
ولیکن می شود به هر قالب مشتی ، شاید مزدور
می شود به هر تندی و تلخی ، به مرور
با گذر گرما و سرما ، بی اراده تغییر منش
می پذیرد هر سیاه و سفیدی بی گزینش
آب هم نگرخویشتن را چنان وارونه
که خود را گفت ؛ کیست این نقش و گونه ؟
به حکم آدمی در امان نیستی
هر چند بی رنگ و بوی و خمیده زیستی
زیبا بود