اگر دکان مکرو حیله و نیرنگ
هنوزم مشتری دارد
عصای کور هم گر در ید شوم عصا دزدان
برای لحظهای لبخند شیطانی هنوزم اشک میبارد
بس کاری عبث باشد
که در این شهر ظلمانی سراغ از عاطفت گیری
کماکان باز در یک گوشه در تاریکی مطلق
شغالی با نقاب میش درصورت
مطاع حیلت خود در کمال مهربانی عرضه میدارد
بس کاری عبث باشد
که در این شهر ظلمانی
سراغ از عاطفت گیری
صدای نعره مستانه ای آزرده خاطر میکند
همسایه شرمنده از اهل و عیال خویش را هر شب
مبادا کین طنین نعره افزونتر کند شرمندگی هارا
بس کاری عبث باشد
که در این شهر ظلمانی
سراغ از عاطفت گیری
دریغ و درد واویلا به بی قانونی دنیا
که قبل از طفل ایزد میفرستد روزی او را
ولی اینجا دراین دنیای وانفسای قداری
که مردانش عصا از کور میدزدند
بس کاری عبث باشد
که در این شهر ظلمانی
سراغ از عاطفت گیری
در این دنیای نامردی که در انظار مردانش
لقمه نان را
کز دستان لرزان و نحیف کودکی کز حلحل سرما
توان بردن آن لقمه نان سوی دهانش بی امان صفر
میقاپند و میبلعند
بس کاری عبث باشد
که در این شهر ظلمانی
سراغ از عاطفت گیری