نوجوانِ گل فروشِ گل به دست
در نبود مشتری قلبش شکست!!
خسته بود از این طرف تا آن طرف
راه میرفت تا نماند گل به کف
داد میزد گل فروشم گل بخر
زیر قیمت میدهم بردار ببر
دید مردی با کت و شلوار جین
نزد او رفت و بگفت گل را ببین
مرد هم بی اعتنا از او گذشت
ریخت انگار بر سرش زهری ز طشت
سر بجنبانْد دید میآید زنی
شادمان شد رفت سویش بی غنی
گفت: بفرما عطر این را بو بکن
خویشتن را سر به پا خوشبو بکن
پاسخی نشنید و زن بی اعتنا
از پیِ او رفت وشد از او جدا
نوجوانِ گل فروش قلبش گرفت
در نبود مشتری گردید کِنِفت
خسته بود و هیچ هم دشتی نکرد
دید مردی داخل ماشین زرد
سوی آن مرد بالِ امیدی گشود
پیشِ مردِ مایه دار آمد فرود
گفت: آقا میخری گل تازه هست
گفت مردک : گم شو ای ولگرد پست
رد شد و رَست از کنار گل فروش
حرفِ مردک شد چنان تأثیر هوش
آتشی افروخت از آه بر تَنَش
او مرا بشکست ٬ خدایا بشکنش
گفت: یارب خوار کردش او مرا
حرف او نگذار بماند بی جزا
آه و نفرین از دهانش می چکید
داغِ آهش سوی مردک می دوید
آه اوچون سرعت نوری پرید
می دوید دنبال مردک تا رسید
ناگهان چرخ عقب پنچر شدش
آه و نفرین٬ حادثه آور شدش
او نداشت دیگر توان کنترل
آفریدش سانحه از داغِ گل
کار ٬ کار است و نگیرید عیبِکار
نان در آوردن نباشد ننگ و عار
آنکه فردی را کند خوار و ذلیل
میکند خوارش خداوند جلیل
گلفروش
یزدان_ماماهانی