امشب قلم بی صدا می گرید و تو را می نگارد ...
فاصله ی من تا تو ...
هزاران ثانیه ،هزاران لحظه ،هزاران نفس.
کاش می شد زمان را درنوردید،تا به وادی عشق رسید.
تا ... به تــــو رسید.
من برشانه ی تکه ای از زمان زاده شده ام که گویند ،عصری ست پر رفاه
عصری که آرامش بهشت را طعنه می زند !!
اینجا می توان از آبی نوشید ، که بسیار از آن آبی که لبهای عزیز تو ، تشنه ی آن ماند گوارا تر است .
اما در حسرتم ، در حسرت آن زمانی که چون تویی را در قلب خود نهان داشت .
در حسرتم ، در انتظار ، در جستجوی یک اکمل .
اینجا ، در این حوالی ، همه می خندند ، همه خوشند ... آهـــــان ... زندگی می کنند ...
.
.
در حقیقت خود گمـــــــند .
نام این دیار شهر گمشــــدگان است .
آآآآآآآآآآآآآه از کثرت انسانهای پوشالی ...
.
.
تو را یافتم . در لا به لای زمان .
تویی که حتی در آرزو و رؤیاهای من نمی گنجی .
تویی که تمام احساس و روح و قلبم ، در برابر عجز زبانم از وصفت در حیرتند
پیوسته گذر لحظه ها ... چون لحظه ی آواز باد در کوچه های شهر، در مژده ی نزدیک شدن به دیدار باران ، آرامش و امیدی برای بگذشتن از
لحظه های تاریک و رسیدن به انتهایی بکر بوده است.
اما حال ...
گلایه دارم ، از زمین و زمان ، از آشکار و نهان.
از تو می پرسم
چرا نباید زاده ی تکه ای از زمان باشم که تو زاده ی آنی ؟
چرا نباید عطش جستجویم با دیدن عطش لبهای خشکت سیراب گردد ؟
زمانی آرزو کردم کاش در عصر من بودی .
نگاه کــن ...
چه خراشها که برای تو به جان نمی افتد ...
چه اشکها که به نام تو ریخته نمی شود ...
به آمال و نگاه طفلانه ام می خندم.
نــه .. دیگر این آرزو در آسمان خیالم قدم نخواهد گذاشت .
آری ، دگر دانستم ... دود های سیاه آسمان این حوالی
هزاران بار رقیق تر از آن آسمان رو سیه ای ست،که در آن کوی بلا دیدی
.
.
آآآآآآآآی ..
کوفیان زمان در کراهت و جهل خویش ، هنوز زنده اند.
وااااای از نقاب زشت و کَریه و نفرت انگیزشان
.
.
آری گویی گر بر شانه ی هزاران زمان و جهان دگر زاده شوی ،
بیش از هفتاد و دو ستاره ، در آسمان تنهایی ات نخواهی یافت
همانگونه که در میان این آشفته بازار و غلغله ی عشق بازی ...
مهدی تو ، جز سیصد و سیزده ستاره نخواهد داشت ...