جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب سحر,د(آریایی)
|
1
نه تحقق آرزویی به وجدم آورده
و نه اتفاقی
چُرت بی حوصله ی خیالم را پرانده
زندگی
همان لاکپشت نیمه جانی ست
که از پیاده رو می گذرد !
2
کفتارها
جامه ی آسمان را ربوده اند
در نزدیک ترین نقطه از جهان دور
لاشخوری
لاشه ی باران را
به دندان گرفته بود
3
دختری قص کنان در بادم
آب ! آیینه !
نمی خواهم من
قید دنیا زده ام
آزادم
4
ماهی که مرد
آب هم نشانه ی حیات نداشت
بوی مرگ می داد
5
از دست هایش خون می بارید
جهانی که خدا را ندید ..!
6
مرا از لمس دستان آفتاب !
مترسان
در دلم
کوره ی آتش پنهان است!
7
تاریکی آنزمان زیباست
که از دریچه ی اتاقی روشن
بر سیاهی شب
خیره بمانی
8
زبان خیابان
فراموشم میشود
ترس که در چشمان پرنده
رقصنده ای قهار میشود
هنگاهم سقوط ..
9
دستانت
مرا به معبد خدایان برد
بی وقفه سجده کردمت
بی ریب ترین عبادتم
تو بودی !
10
گناه عظیمی
درون چشمانت
مرتکب شده ام
جارم بزن
توبه کننده نیستم
11
تو موسیقی دان اشک های من
من !
میز پیانوی توام !
12
بیا بسراییم
زیباترین شعری که
شبی ماه
در چشم های برکه خواند
نوشته ای از : قلم نیمه جانم
سحر دگلی " آریایی "
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.