روزای اول دانشگاه بود
مثل همیشه یه گوشه نشسته بودم،آروم و بدون هیچ حرفی
تا اینکه صدای خنده های یه نفرو شنیدم
چقد آشنا بود خنده هایش انگار سال هاست میشناسم این صدارو
سرم را که بلند کردم روبه رویم بود
با موهایی بلند
چشمانی سیاه
پوستی سفید
گونه های صورتی
بدون هیچ آرایشی
هرچیزی که میخواستم جمع شده بود در صورت زیبایش...
یعنی ممکنه همونی باشه که سالها دنبالش بودم؟
یعنی این همون آدمیه که اومده همه ی غم هامو با خودش ببره؟
چقد خنده هاش تو گوشم بود
شده بود فکر شب و روزم
هرجا میرفتم صورتش جلوم بود
صداش همیشه تو گوشم بود
راه رفتنش چقد به دلم نشسته بود
یعنی میشه بیاد واسه همیشه بمونه؟
چقد سوال ذهنمو درگیر کرده بود
به هرچیز و هرکس نگاه میکردم اونو میدیدم
تا اینکه گشتم و پیداش کردم
اولین عکسی که دیدم ازش موهای بلندشو رو صورتش انداخته بود
چقد خوشحال بودم که همون دختری که شبا خوابشو میدیدم پیدا کرده بودم
.
.
ادامه داره...