پاهایم را سفت می کنم
تا مطمئن شوم روی خط افق ایستاده ام
و اضلاعم را درون مساحت اتاق جا به جا می کنم
می پرم دستم به سقف نمی رسد
منحنی نگاهم سرد می شود
و حافظه ام می خراشد
دوباره می پرم و هربار از سقف دورتر می شوم
تا جایی که ارتفاع نامحدود سقف از دسترس خارج می شود
دوباره سعی می کنم طول و عرض اتاق را درون خودم ضرب کنم
درست نمی شود
اتاق هر لحظه بزرگتر می شود
خطوط متقاطع اتاق ورم کرده است
و جیغ می کشد
نیم رخ چپم را با زاویه کتابخانه مماس می کنم
به سمت کانت
فقراتم یخ بسته و توان حرکت را از من گرفته است
زمین سنگین شده
سایه ام پلی چوبی می شودکه زمان درونش گیرکرده
عقربه ساعت را محکم می گیرم و هر ثانیه را دوبار تکرار می کنم
شبیه مردی می شوم که درون یک مخروط معلق شده
و کسی روی شیار مغزش تیغ می کشد
می توانم اشیاء را تمام ببینم
حتی زاویه ای که در مماس نگاهم نیست
انگار هر بار از نو متولد می شوم
همه چیز زیباتر شده
حتی من