همه رفته ها بجزمرگ، باز می گردد
دین و دنیایم ازبی فکریِ دل رفت
آبرو و جاه ام ،
همه با جهلِ دلم رفت
این همه شوق که به عشق ،
به رویم بارید
همه با بچگی این دلِ وامانده هدر رفت
من سزایم نه همین روزمرگی ها بود ولی ،
همه این تکرارها ،
برمن بارید و تنوع همه رفت
روزگاری قصه ها را چقدرمن دوست داشتم
با آمدنِ حقیقت های وحشی ،
آنهمه رؤیاها رفت
روزگاری عشق را ،
به جانم می ستودم ، ولی ،
با خروشِ موجهای نفرت ، آنهمه رفت
روزگاری با محبت ،
کارو بارِ غم ، کساد بود ولی،
با آمدنِ رنجش دوست ،
نکبت آمد ، همه رفت
روزگاری کارِ ایمانم سکه بود
ولی خشم ، چون صاعقه آمد، دگر،
انهمه رفت
ولی من قرارم با خودم در اینست ،
که به انواع هنر ،
گرچه ناتوانم ، آنهمه واقعیت بازگردانم
ولی یادشان را، فکر وذکرِ همه ی آنها را،
در توانم هست ، بازگردانم
من نمی گذارم عالَمی ، درعزایش بنشیند ،
درسوگِ هرآنچه رفت
آنهمه بیند و افسوس خورَد ،
زیرِلب غصه خورَد، تکرار کند : آنهمه رفت
جزمرگ که به آن ، هیچ چارهای نیست
می بینی که چارهای کنم ،
تا به افتخار بگویم ،
همه آن غمها رفت
سالهاست که جفا ،
بر صفایمان می چربد
ولی با صفایمان روزی ،
به همه اثبات کنیم ،
که ظلم و جفا ،
با آمدنِ منجیِ عالم ،
همه رفت
زادروزِ منجی است ،
از تهِ دل خنده زنید
هنوز او نیامده ،
غم و اندوه هامان ،
از سراپرده ی دلهامان رفت
با بودنِ او هنوز امیدها باقی ست
گر نبود او ، ناامیدی بی دلیل نبود
باید به هم ، از نبودن امیدمان ،
تسلیت می گفتیم ،
بابت اینکه ،
هرآنچه داشتیم و نداشتیم همه رفت
ولی با بودن او، سیل امیدها جاریست
ناامیدی کفرست ،
باحضورِ یک فرشته ،
دیو را دیدم که ازدنیا رفت
بهمن بیدقی 99/1/17