کابوس اشباح
در این دنیای طوفانی
براین دریای شیطانی
مرا فکریست طولانی
مرا دردیست پنهانی
مدام از خویش میپرسم
چرا عمریست حرفی بر زبان جاریست؟!
که یادش همچو زخمی بر دل و بر استخوان کاریست
شبی تاریک و قیر اندود
زمین چون لوح قلبی سخت و عصیانگر غبار آلود
افق لبریز خاکستر زمین آغشته اندر دود
کنارم گورهایی بی نشان و ساکت و مطرود
دمی در خود فرو رفتم
چنین با خویش میگفتم:
کنون ارواح می آیند
همان ارواح سرگردان
همان اشباح بی پایان
سحرگاهان مرا کابوس می آمد
به گوشم زنگ صدناقوس می امد
گمانم ناله از ققنوس می امد
دمادم در خیالم واژه ی افسوس می آمد
به پیشم جنگلی انبوه و در چشمم خیال انگیز
و جانم مرغکی بر دار جسم آویز
و جامم از خدا لبریز
ندا آمد: در این دریای طوفانی
بر این دنیای شیطانی
تو ای انسان سرگردان چرا سر در گریبانی
دمی از خویش بیرون آی و از بن بست نادانی
و بنگر سرنوشتت را کز آن چیزی نمی دانی
زمان هر لحظه گامی پیش می راند
بسوی شهر ویرانی
اجل هر لحظه نامی بیش می خواند
به قربانگاه پنهانی
تو ای انسان بدان اینک
چوجسمی در لحد آسود
چنان خواهد شدن فرسود
که جایش استخوانی سست میماند غبارآلود
و بنگر روح را آن آشیان بر دود
که چندین قصه را پیمود
روزی روزگاری نزد یزدان بود
جایش اوج کیهان بود چند سالی جسم را جان بود
تو ای انسان سرگردان ولیکن تا زمان باقیست
دریاب این دو روز زندگانی را
زجا برکن غرور و خشم و شهوت در جوانی را
بجوی آن رازهای زندگانی را
ولی افسوس که این انسان مغرورست
دائم صحنه ای تکرار در تکرار می بیند
زان عبرت نمی گیرد و حسرت بار می میرد 20تیر78