***هبوط تنهایی****
شمشیر تو
با آه زخمهای من میرقصد .
وقتی که تازیانهات را
به کبودی گونهام میزنی
به یاد نعرهی آلبالو-گیلاسهای
تاریخی بد-مستان عرق سگی میافتم
و صورتم گل میاندازد .
من میدانم که زبان
گل قرمزی من ،
روزی خاکستر سبزینهی سرم را
بر باد خواهد داد .
همه میگویند :
مگر کلهات بوی قرمهسبزی میدهد ؟
ولی باید گفت صحیفهی مشیّت و حکمت ،
حرف اول و آخر را زده است.
آیا قرن جاهلیت کذائی
فکر میکند هر کسی ،
هر جایی ،
هر چیزی میتواند
به تفکرات نابالغ جوانانمان
تجاوز کند ؟
ای گیاهکاران کرانههای آسیب !
خون هزاران کودک و جوان
در سر هر کوچه و خیابان
از بوتهی کانابیس تَوَهّم
و از هستهی ماریجوانای مزرعهی شما
به زمینهای غصبی و بیهدف میریزد .
ای راهپیمایان هزار و چهارصد سالهی صفا و مروه !
اکنون آفتاب مذاهب
افول کرده است
و در-راه-ماندگانِ بیخضر ،
امیدشان را به فانوسهای غبارگرفته بستهاند
و چشمانشان را برگهای پاییزی
به شعاع آینه میبرند .
این خونابهای که از دیدگان
ما میریزد از آلودگی
محیط زیست خاتون ابتکار است
و این زخمهای کهنه ،
محصول لیسیدن کاردکهای
حقهباز کشتزاران افیون
که در هر سحرگاه
در دشت خشخاش دیده میشوند .
سحرآفرینا!
به دستانم که پر است از
ریگهای دشت وحشت نگاه کن !
انگشتنگاران قرنطینهی انفرادی
نمیتوانند مرا شناسایی کنند .
ما از سلسلهی فروافتادگان فردوسیم
که در هبوط تنهایی
به چرای کوکا مشغول شده ایم .
ببین چگونه فراعنهی مدعی الوهیّت ،
کمرگاه خواهران نابالغ ما را
با ترازوی لامسه اندازهگیری میکنند
و در بوسه و کنار شبهای چراغانی ،
فرعونکهای مادگی خود را زنده زنده
با دستمالهای خونین
به گورهای متروک میکشند ؟
ما ندای درد در نقشینهی سفالینههای اساطیری را
دیدهایم و آن را با تعقّل و تفکّر و وجدان
به تمام زبانهای مرده و زندهی دنیا ترجمه کردهایم .
تاریخ تظلّم در هیچ لحظهای
بدون دادخواهی نبوده
و در دادگاههای صحرایی ،
اسطورهایمان را به دارهای آه و درد کشاندهاند
و با زخم و چِرک ،
ملیّت مردمی را تهدید به آتش و دود کردهاند .
ای سازهسازان آسمانخراش!
اکنون گنجشکهایمان در جرز
سقفهای قدیمی لانه دارند .
شما را به اشتران خستهی بیابانهای شور و خار
سوگند میدهیم
که با چوبِ بد مستی و خود خواهی خویش
آنها را به مخروبههای انزوا
تبعید نکنید .
بگذارید مورّخان و مفسران تاریخ ،
جیک جیک بیحالی و خستگی آنها را
برای گربههای زیر شیروانی تفسیر کنند .
باور داری که در دخمههای عمیق مدنیّت گرفتاریم ؟
این افسانه نیست
بلکه در آستانهی یقین و ایمان قرار گرفتن است .
سقف خانههایمان از بی پرستویی تَرَک برداشته
و حتی بر روی طاقچهی روحانیّت متروکمان ،
صحیفهی تحریف شدهای نیست .
من سیگار برگ پاییزی جیب تفاخرِ ،
همراهِ فندک اتمیام را
به کدامین خاطره بسپارم ؟
روزگاری در جزایر موهوم
به دور آتش شبهزردشتی میگشتم
و در انتها به ققنوسی بدل میشدم که باید
دوباره متولد میشد .
خِرخِرهی سینهی من
با زخمهای خنزیر گلوگاهم تبانی کردهاند
و خمیازه ها
جلو تکلّم واژگان ستایشم را گرفته اند .
در تکاپوی جادههای مه گرفته سرفههای قدیمیام
که حاکی از شیمیایی حلبچه است
پارازیت میدهند
و حتی نوای آه مرا خدشهدار میکنند .
به کدامین خدای غیرارگانیک پناه ببرم؟
ریههایم در محلهی فقیرنشین رامشگران
زندانی اند.
اکنون ای پیامبر نرگسها !
بیش از پیش به رسوایی وحی
و الهاماتت نیازمندیم ،
ما را جرعهنوش
« إنّا أعطَیناکَ الکُوثَر »
گردان !
هر چند که در طواف کعبهی مجازیات ،
انجیل و توراتِ مقبولیّتت
زیر بغل هایمان است.
باقر رمزی باصر