نار و نور
در آغاز، فقط یک نورِخدا بود و بس
یک خدا استعداد
که قرارش با خودش در این نبود ،
به تنهاییِ خود،
رضا دهد
باشد او خدایی و ، دیگر بس
او نمی خواست مستعد ،
بهرِ آفریدگاری باشد ،
عاری از کلی خَلق
پس خَلق نمود عالَمی را ،
در شأن خدائیش ، ز خلق
از فرشته و کرشمه و ...
هرآنچه مغزم به آن قد نمیدهد ،
از آن خلق
او نمی خواست مملو ازمِهرومحبت باشد ،
ولی دم به دم نریزد ، سیلِ مهر
پس ریخت به روی سرشان ،
بارشی ز مِهر
او نمی خواست پُر ز بخشش باشد
ولی نبارَد ز کَرَم
پس ببخشید به همه ،
باهمه عشق خوشش ،
هر نیازی داشتند
هرخطایی داشتند
بخشیدنی از روی کَرَم
سریالی آغازنمود با یک خاک
شروعِ قصه اش ،
با آدم وحوا ،
زِ یک خاکِ پاک
ماجرا رسید ، به قصه ی تلخِ آن طرد
کنون آغازی شد به غربتی ،
آن هم درخاکی سرد
پُر ازیکعالم رنج ،
پُر ازیکعالم درد
به هم آمیخته شدند ، آن غریبانه دوخاک ،
ز مخلوطِ دوخاک ، زاده شد ،
خاکِ جدیدی ز دوخاک
در شبِ غربت و ظلمانیِ محض ،
بعد از آن اِنابه ی طولانی
یکباره دمیده شد دگر نورِ امید ،
به آن خانواده و ،
مجلسِ پورانی
نار و نور و ،
نی و نار
ساز و سوز و ،
دلِ بسته ، دلِ باز،
جمعی دلبسته و جمعی دلباز
عاری از آز،
آماده برای سِیر و پرواز
گرمیِ شعله عشقی ،
پُر ازسوزاندنِ شرّ
پُر تلألوِ نورِعشقی ،
جهتِ راندنِ شب
نی و آوازی که ،
ناله زغربت می کرد ،
ولی مانندِ طلای پُر عیار
درکنارِ دانه هایی ،
زِ آن میوه ی بهشتی ،
انار
هدیه از رضوانی ،
که حسرت آورد ، به غار
یک تَرَنُمی ز دل ،
که به آن زخمه ی خود ،
چنگ میزد به دل
به عشقش می سوزاند ،
شعله می زد به دل
و دلی که بازمی شد ،
به شروعی تازه
تا که برخیزد دوباره ،
به دو پای خویشتن
تا که باز، لایقِ یک رجوع شود ،
به بهشتی تازه
بهمن بیدقی 98/12/10