یارِ بی نشان
گفتی، که می آیی
پس چرا نیامدی ؟
فنجان فنجان ، قهوه نوشیده ام خوابم نبَرَد
با چوب کبریت، زیرِ ابروان و روی گونه هایم ،
حائل زده ام
تا که پلکم نیفتد ، چشمم خوابش نرود
صورتم را دائماً آب زده ام
تا که خواب ازسرِمن ، مثلِ کبوتر بپرد
پس چرا نیامدی ؟
به هزارجا سرکشیده ست فکرِمن، یارِ بی نشانِ من !
پس چرا نیامدی ؟
به آذینِ درِخانه ، چشمانم بسی خشک شده ست
همه گلها که خریدم ، همه اش خشک شده ست
اما تو نیامدی سرِ قرار
من زِ دستِ تو دگر ندارم هیچ ، آرام و قرار
تو فراموشت شده ؟ یا که قالم تو گذاشتی یارم ؟
نکند زبانم لال تو ناخوشی ؟
سببِ بی تابی ام ! ... ای یارم !
بدی اش اینست ، تو فقط میدانی نشانی ام
به من گفتی آمدم به خانه ات ، می دهم نشانه ام
یاد آن بانوی قرمزپوش من افتاده ام
که ز عنفوانِ جوانی اش، تا به سرای پیری
درچهارراه عشق ، سرِ کوچه ی فراق ،
می ایستاد به امیدِ دیدنش
اما سالیان گذشت و او را ،
به بستری زمرگ ، درنهایت دیدنش
من به یادت همه آن گلها را ، پرپر کردم
گذاشتم لای کتابی که ،
" تو به یادگاری دادیش به من "
حال بیا ببین ، منهم، مثلِ آن دسته ی گل ،
که تمامش قصه شد ، خشک شدم
همه این عمرِ به یغما رفته ،
همه چیزی ست که ،
" تو به یادگاری دادیش به من "
بهمن بیدقی 98/12/9
غمگین و زیباست