مجری های.....ماقبل تاریخ
........................................................
من زِ این مرز برون رفتم و در تبعیدم
پهن کن نحسِ تن اینجا، که ز تو نومیدم
لذتِ مست شدن را.... به خدا !...وقتیکه
حدِ افکارِ تو زد زخم به من،...... فهمیدم
اعترافی بکنم....؟.غنچه لبی را دیشب
بعد مَنعیت بوسه..... ز فلانی چیدم
تا که دیوار کشید بین کِنشت و کعبه
خَتنه گر، خنده کنان، داد مرا تعمیدم
های و هوی نفَست پر شده از کینه ی ما
زین سبب من به دعا های تو میخندیدم
صلح را، بشکه ای یک بوسه به، دریا دادم
تا هبوطِ جسدت.....، کرد مرا تهدیدم
گرم اندیشه ز تقدیرِ بدِ فالِ خود اَم
چون توی پَست ترین راته فنجان دیدم
منبرت گرم و نمازت همه پر صوت وغلیظ
من ولی، بعد قضا ،در کفنم لرزیدم
راستی مادرت از درد به خود میپیچید
که چرا اخر عمری چو تویی، زاییدم
بعد تاریخ و کمی اشک و به حکم تکرار
تکه اسمی شدی بر سنگ ،به قبرت ری...دم
اشتباهی زده اند نام شما را...انسان..
شتری یا که خری..جان تو،!، در تردیدم.
............................................................................................
در انتها
بوق است و برفک
و جعبه سیاهی
که هیچ وقت خوانده نشد.......دوستدار تمامی شما دوستان(شاهرخ)
اندیشمندانه بود