برای نبود
به دنیا آمده بودم
حتی در سینه ام
جایی برای خود نداشتم
دست ها بالا
ترسان و مسلح
جیب های باد را گشتم
برگ خوشبختی برایم پنهان نکرده بود
چمدان روزها می غلتید و می رفت
حتی به دقت
لباس های خصوصی را زیر و رو کردم
اما چیزی
جز آهوی غمگین دشت
در شانه ها نمی دوید
جاجیم بافی با نخ های گمشده
سرنوشت من
از هم بافتن با ذره بین و خون و تهدید بود
سر بر دیوار
سر در دیوار
به قعر انزوای قابها فرو رفتم
اما
حیوانات ماقبل تاریخ رهایم نمی کردند
از دورمانده ها خیال می کردند
برای بر آینده رسیدن
باید از روی جنازه ی من رد شد
من ؟!
من که جایی برای ایستادن نداشتم
نه روی حرف
نه روی گلویی
نه روی مدفن گنجی . . چیزی
برای نبودن
آمده بودم به دنیا
خیاطی کردن با پارچه های نامرئی
این گونه خود را گم کرده
این گونه
در پوست خود نمی گنجیدم
نبودم
نه انسان بودم
نه کتاب منطق
نه فسیل زنده ی میمون های درمانده از تاریخ
نبودم
درست مثل هیچی که هیچ وقت نبود
فقط نبودم
نزدیک اژدهاهایی زندگی کردم
که حتی افسانه های قهرمان بار از دیدشان جیغ می کشیدند و
به افسانه می گریختند
مسیح می دانست
میخ بر صلیب سرنوشت کوبیدن
هیچ نسخه ای را دوا نمی کند
پس خودش را با جعبه های میخ و نیسان
به رومیان فروخت
من نه مسیح ام نه داوود
اما برای تعقیب ایرانی شدن
کافی ست
نَفس ایرانی باشی
ـ دست ها بالا !
من از خود شمایم
اگر از مایی چگونه جرأت می کنی از ما باشی
اگر ریگزاری به کفش نداری
و شن بادی در شقیقه
می دانی
هیچ انسانی آن قدر ... نیست که یکی از ما باشد
نه
من جای خالی نیستم
و یکی از شمایم
داری بی وجود هویت ما را به بازی می گیری
داری بی هویت .. !
آری
این گونه بود که من هر چه فکر می کردم
نبودم
جیب های باد را هر چه می گشتم
نه من
نه باد
نه گزارشی برای آگاهی