چوکولی از دل فنجان وقهوه فال سرود
که آب رفته ازاین جوی راذلال سرود
همان که دست لطیفش به دست کولی بود
تمام هستی این فال را خیال سرود
چراکه کولی بیچاره هیچ چاره نداشت
بروی شانه ی لختش دو قطعه بال سرود
سئوال پشت سئوال و جواب پشت جواب
برای کولی خسته دوصد سئوال سرود
مسافری؟ به کجا میروی؟ زمستان اسم
دوباره یک دو سه بیتی کلاه و شال سرود
هوا گرفته وبیداد سوزو سرما بود
زچند تکه ی چوب آتش و ذغال سرود
زانقلاب گذشت ورسید آزادی
گرفت بغض گلویش نمی ملال سرود
تمام صورت اوسرخ چون لبو شده بود
گرسنه لقمه ی خالی پر از حلال سرود
میان این همه درد و غریبی و غربت
نشست وپیش خودش جنگل وشمال سرود
زپا فتادو شکست ونشست و خوابش برد
میان خواب خوشش قصه ی وصال سرود
عدالتی که در این گوشه ی زمین پیداست
تمام هستی خود را زاحتمال سرود
رسید رفتگر و دید یک نفر مرده
به ناکجا تلفن کردوشرح حال سرود
دوباره نقطه به نقطه رسید بر سرخط
که شاعری غزلش را زخط وخال سرود
چو آهوی ختنی را نموده ام وطنی
به رسم بلبل وگل باید از غزال سود