کابوس وحشتناک
خواب دیدم، یک عده امید ، با خنده و شور،
به امید فردا ، برطیاره ای سوار شدند
هریک، فکری به سرش بود، که فرداهای عمرم چه کنم؟
همه شان به خاطراتِ خوششان غرق شدند
یک نوزادی، به میانِ آغوش، مادرش راخواب دید وخندید،
گفتم مادر، چون طفلکی جزمادرخود نمی شناخت ،
تازه دو روز بود دوگل ، صاحب یک غنچه شدند
چون خندید به خواب ،
هرکه نگهش به کودک افتاد همه شان شاد شدند
یک جوان خوش تیپ وقشنگ ، مو درست کرده و شاد،
بشکنی زد، که ما هم رفتیم ، بسازیم زندگیِ فردا ،
بعد ازیک عمری تلاش ،
همکلاسی های کالجشان ، همگی به شور او مات شدند
یکباره چرخید نگاه،
گورستانی، درمقابلِ خود دیدم
چند تا قبر، دهانشان بازشده بود
انگار، قبری میخواست ، ببلعد مرا
شاید که دهانشان به انتظاری موهوم، خمیازه کشید،
مثل این بود که همه ی قبرها حوصله شان ،
برای مصیبتی سخت وعظیم، کاملاً سررفته بود
اگر اینگونه که من گفتم بود ،
واقعاً که ، دلشان از سنگ بود
جغد درآن شب، چه صدای بدی داشت ،
دلهره بیداد میکرد،
دلم بدجوری، ازآنهمه شب ، وحشتزده بود
دوباره ، چرخید نگاه
دیگر آن طیاره را ندیدم روی آسمان ، آنجا نبود
پس کجاست آنهمه امید و شعف ؟
ناگهان دیدم گوشه ی زمینِ سردی، آتشی مهیب ،
رفتم به درون آتش،
تک تک امیدهای نازِمان، سوخته بود
دهنم خشک شده بود
قلبم انگار ، ضربان آخرش بود
اولش من فکر کردم اجل معلقی آمده بود
اما دیدند همه ... اصلاً اینگونه نبود ...
دیگه حرفی ندارم بزنم،
جوهرخودکارم ، روی شعرم هُرّی ریخت
اوهم مثل من ، انگار امان گریه اش بریده بود
مرا ببخشید، باید برم به حال خود گریه کنم
چون درون کابوس، کاری ازمن ، دگرساخته نبود
وقتی ازخواب پریدم بالشم ز اشک ، خیسِ خیس بود
لامپ را روشن کردم زل زدم به سیل اشک
پیش خودم می گفتم :
آنچه من دیدم اگر واقعی بود، یک فاجعه بود
چند لحظه ی بعد، دلهره بیداد میکرد
دل حساس من ، چه بیقراری میکرد
ساعتی بعد شهرم، صحبت از فاجعه بود
دیدم آن حس ششم بود به خواب
واقعاً واقعی بود
دیگر جز دیده ی من ،
دل حساسم هم ، پرخون بود
بهمن بیدقی 98/10/28