عشقم را دربهشتش دیدم
در تنورِ لبها ، تفتیده و آتشینِ تو سوخته ام
سرخیِ لبانت هیجانِ عشق افراطی توست ،
با یک نگه طولانی ، به تو و اندامت ،
مانند همیشه ، کارخویش ساخته ام
چشمانم را، درجنگلِ سبزینه نگاه ،
پر ز رمز و رازخوش تو دوخته ام
سرمایه ی عمری که ندارد تکرار، جهت داشتنت ،
به نقد ، پرداخته ام
سبزیِ نگاهت التیامی به دلم داده که چون دونده ای برنده،
سوی تن تو تاخته ام
من مدتی طولانی، از عمرم را، درعمقِ نگاه ناز تو باخته ام
خود را، بسان جامه ای هم آغوش، هم سایز بلورین تن تو بافته ام
یک آن، گم شدم زخود ، خود ناگه ،
بمیان آنهمه سیاهیِ موهای، خوش حالت تو یافته ام
یادت باشد هیچگاه ، رونگردانی زمن ،
چون تو میدانی که عادلانه نیست ،
چون همه زندگی ام را جهت عشق تو من باخته ام
گر ازاین رؤیا برخیزم ،
بازهم زندگی ام پرغم وخاکستری رنگست هنوز،
برای اینست که شمشیری، برای ریختنِ خون خودم، آخته ام
من قصربهشتی ات را دیدم به خواب ،
بهر دیدار وجود چون گل ات بود که، دق البابش کوفته ام
سرد نبود آنجا ولی می بارید برف خندانی زشادی،
شاید به نشانی ازهمه آزادی ، شاید که وسیله ای برای بازی،
تا خاطره ی شباب ما تازه شود ، هنوز به فکرت هستم لیز نخوری
جهت راحتیِ گذرگه ات ، برف رهت روفته ام
می بینی رخ من را که چه بی قرارو بیتاب توست؟
می بینی چگونه، ز هُرمِ خورشید وجود تو برافروخته ام؟
تو دار و ندارم شدی در آن دنیا ،
می بینی چه مالی بینظیر و پرسود گرانبها،
جهت عالم حشرِخویش ، اندوخته ام
من، بی تو چگونه میتوانستم ازبَرَش کنم اینهمه عشق ؟
من اینهمه را ازتو وعشق ساده و صادقت، آموخته ام
.
.
.
واقعا گلزاریست ماجرای من و تو،
من هم به مثل تو،
تا که اینگونه شوم در ره عشق ،
کلی گل کاشته ام
این رَویه را، ازتو و آن مرام نابت ، درخاطره ام داشته ام
حالا به بهشت خود، بیش از پیش میشناسی ام،
حالا که نقاب جسم، ز روحِ خویش ، برداشته ام
چه لُعبتی گشتی دهنم آب افتاد،
با شالی بلند و زیبا ، مجنون کُش و لیمویی رنگ ،
با پارچه ای مخملی ، تزئین شده دورگردن ، پرتقالی رنگ ،
حریرسبزِ تن تو، که تو را جنگلی نایافتنی ساخته است ،
حس میکنم درمیان باغی پرازمیوه و شراب ،
پرتاب شده ام
حس میکنم من دوباره درمیان آغوش پرازطراوتت ،
پرازهوس ، شیرجه زنان ، با دستانی که نمیبرند ازمن امر،
به سرافتاده ام
میدانستم همیشه، کوتاهست عشق ،
بهر اینست که هجوم بوسه را هول زنان ،
جهت سر تا به پای خوش تو،
به پاسداشت خاطرات خوشمان ،
هدیه و سوغاتی ز کلبه ای که پر بود ازعشق،
هریک پیچیده به کاغذ کادویی رنگارنگ، که دوست داشتی همه را،
با خودم به نزدت ، آورده ام
بهمن بیدقی 98/10/27