با خودم درگیرم
مدتیست من با خودم درگیرم
جنگ نابرابری شروع شده ست ،
بین جسم و روحم
این دو باهم ،
دشمنی خونین شده اند
نمیدانند انگار، گر دهند ادامه این رویه را ،
این وسط منم که نابود شده ام
انگارهردوتایشان، بدجور مجنون شده اند
حساب کارشان، ازدست منهم دررفته
کش تنبان شده اند
آن هم کشی که ، زجای خود دررفته
مرا خسته کردند با غُدبازیهاشان
گشته ام درست حسابی، ولی من ندیدم اصلاً ،
سخن حسابی در چنته شان
با یه مشت رفتارناسنجیده ،
بدجور آبروی خویشتن را برده اند
فکرکنم آنچه نباید خوردهیچگاه ، خورده اند
ازهمان وقتی شروع شد این تضاد ،
که درون ذهنشان بجای مهر، دشمنی را برده اند
چند روزپیش اتفاقی دیدم ،
خمپاره هایی را بسوی آسمان گرفته اند
دیر رسیده بودم آنجا ، فاتحه شان خوانده بود ،
تف سربالایی بود که بهرنابودی خود گرفته اند
گفتم یک ذره شعورهم بد نیست ،
احتمال داشت به هواپیمایی ، با کلی مسافر بخورد
دیدم مضطرب شدند از موضوع، انگشت به دهان گرفته اند
گفتم احمقها بااین حرکات بی خردمندانه، خود را مضمحل کنید
بجای این حرکاتِ زشت و مذبوحانه، کمی عاقلانه ترعمل کنید
هردورا نشاندم پیش خود، به آنها گفتم :
بگویید به من که آخر، چه شده ؟
هردو گفتند : چی شده ؟
بهترنیست بپرسی که :
چی نشده ؟
جسم گفت : روح، با همه ی ندانم کاریهایش ،
وجدان درد گرفته ،
به جانِ منِ جسم ، سرطان انداخته
روح گفت : اما جسم، میداند که زمان کمی باقیست زعمر
ولی با تنبلی اش انگاربه دیگ، کدویی ناپز ومهمل، بار انداخته
هیکلش را تو ببین
کدو تنبل را ببین
مغز چکش به دست، دادگاه تشکیل داد ، او قاضی بود
قبل ازآن هریک، به تنهایی به پیش اومی آمد وبس راضی بود
حال، هردوکنارهم به پیش قاضی
انگار گرفته بودند آبروی خویش را در دست ،
برای یک بازی
قاضی حکمی منطقی صادر کرد
حکمی که وجودم از شنیدنش حسابی، حظ کرد
گفت : تا که همسونشوید بهرخدا
کارتان تا آخرعمرهست مثل جاهلی ولگرد ،
پرسه زنی عاری ازهدف، به اصطلاح : لنگ درهوا
به جای اینهمه بازیهای چرتِ کشککی
که سیاستش بنامید بر من ،
عاقلانه تر رفتارکنید ، نه کشککی
تا که می گیرید برهم جفتِ پا ،
تا که دیگری را سرنگون کنید
مطمئن باشید سرآخر، خویشتن را به حماقتی شگرف ،
با تمامیِ وجود خویشتن ، آبروریزانه سرنگون کنید
بهمن بیدقی 98/10/25
عالی بود