شبی در خواب و رویا
غرق خود بودم
سراسر سرد و بی سامان
دوای درد بی درمان خود بودم
نمیدانم چه حالی بود
کسی شاید کجا ، درگیر فالی بود
زمین چون بستر شب ها تاریک شد
تمام کوچه ها بن بست و باریک شد
زمین در نبض سنتور زمان
ناکوک می پیچید
دلم گاهی غمگین بود
دوباره باز می خندید
کبوتر میبرید دامهای صیاد را
صدای تیشه بر هم زد
هوای خواب فرهاد را
از آن دریای نا آرام و گاهی ها
نگاه آسمان میسوخت
برای بچه ماهی ها
چه زیبا بود
لباس عطری مادر
تمام روز بی سامان
تمام شب چشم بر در
دلم مغرورِ بابا بود
دلش چون شیر دریا بود
تمام بازوانش زور
گره پیشانی و
از زندگی رنجور
کمین شد گریه هایش
در شب شومی
کنار بخت شب
خوابیده بود
تقدیر یک خنده به محکومی
نسیمی با خیانت
از جنوب و غرب می آمد
هوا دلهره باران شد
غیرت درد می آمد
زمین تشنه به خون ، بو میکشید
گویی شهید میخواست
برای دلهره دام می تنید
مردانگی را از زمین میکاست
برای زندگی کردن جهان تنگ بود
هوای عاشقی آن روزها جنگ بود
آری آن روزها
جنگ بود
آری آن روزها
جنگ بود
بهروز دارابی
به پاس شهامت شهدا ، جانبازان ایثارگران ، و خانواده های معظم آنها