ابرهای بازیگوش
آن روزِ بامزه ،
خوب به یادم هست
آن روزکه ابرهای شیطون با پرسه های خود ،
نورخورشید را چو دیمری دردست ،
کم و زیاد میکردند،
با شکلکهای مضحکی که میساختند ازخود
انگار بهر خنداندن روحهای افسرده، دلقک بازی میکردند
آن روز که تا آفتابی میخزید به اتاقم، به عشق نورطبیعی،
شادمانه، لامپ را خاموش میکردم
شروع میکردم به مطالعه ای
وقتی ابرها، شوخیشان شروع میشد،
رنگ می باخت نورخورشیدم ،
لامپ را دوباره روشنش کردم
اینقدراین کار را تکرار می کردم
که خسته ام کردند
گاه خاموش میشد آفتابش
گاه روشنی اش ،
چشم خیره ای را به خود،
مینمود کورش
گفتم به خود ، میدانی چه میکنم حالا ؟
لامپ را نمی کنم خاموش، لااقل روشنایی باشد از بالا
روشناییِ لامپ ، باشد تا انتهای شب به غرور
دیدم که ابرها، چگونه می خندند ،
دیگراز وقت تصمیمم، آفتاب نرفت ازاتاقم تا به غروب
آن ابرها همه رفتند
نشست بر لبانم ، دنیایی ازشادی ، مسرتی که پر زلبخنده
دیگر من ماندم و یاد ابرهای تُخس ،
دیگر اتاقم پرشده بود ازیکعالمه خنده
افسردگی ام را دیدم افتاده به گوشه ی اتاق ،
شده است ز جان من کنده
دیگر ماند خنده ی من وخورشیدم ،
که صفای طلایی رنگش را،
چو جامه ای، به روح وجسم، پوشیدم
بهمن بیدقی 98/10/7
بسیار زیبا و جالب بود