پروانگی
بلبلِ عافیت طلب، گفت به یک پروانه
نزدیک نشو به شمع، چون عاقبتش حرمانه
پروانه بگفت : چون مرفه بیدردی ،
درنظرت شعله همی حرمانه
بهرمن ویارم که چند لحظۀ قبل پیش خدا رفت،
یک درمانه
این تجربه ایست بس زیبا ،
راه و روشی مستانه
مستیِ توعیش ونوش با آن بلبل ،
محدود به این بستانه
رسواییه عشقتان ، برکل زبانها جاریست،
همه گویند که بستان گل وبلبل شده است ،
عشقی گستاخانه
اما منِ دل سپرده، سرسپردهام دائم، برمعبودم ،
شیدا دل من، گوش به زنگ، برای یک فرمانه
معشوق طلبیده ست مرا به شعله نزدیک شوم ،
این همان فرمانه
میسوزم؟ باکی نیست ،
این آغاز سِیری ست که پُر از عرفانه
بگذار، فانی شوم درسوز،
بقا ازطرف دوست ، همان احسانه
برای چون من این ، بزمیست ،
آنهم ابدی وهمه اش شادمانه
سیرزندگی من ، مگر یادت نیست؟
خلقتی ست عجیب و زیبا، بس خردمندانه
مدتی درپیله بودم غور میکردم به خود ،
بعد کرمی من شدم محتاج به برگی ،
وکنون زیبا ، چون پروانه
اینهمه راه آمدم من، از اسیری تاکنون،
حال ، پاکیزه حیاتی یافتم ، همه آزادانه
دیگرهمه ی آن بستان، باهمه گلها، کرشمه هایش،
برای روحم که آزادی به خود حس کرده ،
فقط یک زندانه
مغزمن روزبروزکامل شد ،
زندگی را نام نهادم من، یک افسانه
درشعله ی این شمع، عزیزم بینم ،
یک عزیزِ بس دردانه
دیگر، هرچیز تو را شاد کند،
پُتکی ست برای من ،
سرمن برای آن ، سِندانه
من شاپرکی بزرگ دیدم به قعرآتش میرفت،
ازکسی پرسیدم : اوکیست ؟ گفت : انسانه
عرصه ی شعله ی او نامش جنگ ،
او به پیشوازشهادت میرفت مردانه
آن پودرِکنارشعله را می بینی؟
یارم بود، الان به نزد پاک خدای ما،همی میهمانه
دیدم انسان، روی مین رفت پودرشد چو یارمن ،
قبل مرگش گفته بود مزۀعشق را من چشیدم،
خیلی شیرین است ،
مزه اش هنوزهم ، زیراین دندانه
این درست است که چشمانِ همه ازهجرتش گریانه
ولی من دیدم لبانش را به وقت مرگ ،
تا چه حد خندانه
من برای قرب الله میزنم به آب وآتش ،
ولی بی یأس ، امیدوارانه
عشق او برای من ، چو نعمتش ، بارانه
این حقیقت که برای آن کتمانی نیست ،
این آخریک عرفانه
من قدم قدم آمدم اینجا ، خواستم دوباره آغازشوم
اولش گرفتم یاری چون خود ،
حال هم که رشد کردست عشق من ،
میروم سوی حقیقتی ، بس جانانه
ما مسابقه گذاشتیم ، هرکه زودترشیرجه زد درآتش
مفتخر شود به نام عاشق ، آنهم استادانه
واقعاً هم فکرنمیکردم ، پیروزشود ،
ازبس که چرخیدم به دورخود، اوبه راه راست رفت،
بسیارآگاهانه ، هوشمندانه ،
ازحق نگذریم ، خیلی بی باکانه
من ازاوجا ماندم ،
آنقدربه سماعی سخت من میچرخم،
تا که آتش بسوزاندم معصومانه
تا چندی پیش، منهم مست بودم به عطرگلها ،
تشنه به شهدش بودم، ولی ازآنهمه وسوسه گذشتم،
تا بیابم ، بهشتی مملو از ریحانه
حالا تو بیا بگو که این شعرست ، یک داستانه
گفت بلبل را : تا که می سنجی عشق من با قانون،
توسرسختانه
حالِ من را تونمی فهمی ،
برای بزم عشق ، نیستم چیزی جزدیوانه
ما درآن شعله همی دیدیم شعفی وسوزی،
بس خداوندانه
تو را جفتت زآسمان ربود و در زمین ساختید برای هم،
یک کاشانه
حال من برعکس است، مرا جفتم ازاین زمین ربود،
ذهن خاکی ام رامست کرد، سوی آسمان عشقم برد،
بسیارحکیمانه و ضمن سادگی ، دوستانه
ازهمان راه درستی که بنام عشقست ،
راهی پرازصداقت ، الله پسندانه
جزتلاشی عاشقانه ، هرآنچه هست،
تلاشی ست همه مذبوحانه
بروبرگرد ندارد، ما خواهیم یافت ،
سعادتی زیبا ، بی چک بدون چانه
دائماً بر ماست طُرفه نگاهی ابدی ،
بینهایت بیکران ، شاهانه
اینها همه آغشته به روح نرم شاعرانه ایست ،
همه عشقولانه
گرچه پُردردست، ولی شادی درونش جاریست،
مثل ایثاری فداکارانه
ولی درعمق وجودش هست روحی بس سترگ،
پُر ز شرف ، روحی سرسخت ، قهرمانانه
بهمن بیدقی 98/10/4