روانی
زخوابی بس عمیق برخاستم دیدم
درون شب چقدر محوم ، خودم را هم نمی دیدم
پرده تنها جائی بود که نورکی داشت، کنارش که زدم
نورماه سُر خورد داخل ، من توانستم کمی خودرا ببینم
مغزِمبهوتم هنوز هم منگ بود ،
تازه فهمیدم که هرچیزی که خواهم را درون این سیاهی ها دگر باید ببینم
چون کلید برق را هم که زدم لامپ هم روشن نشد
فکر من تنها به کنتورقدیمیه حیاط معطوف شد
خواستم در را گشایم سوی ماه بیرون روم اما ،
دیدم در قفلست ... کلیدم را میان آن سیاهی ها چگونه می توانستم ببینم ؟
کم کمک چشمم ، عادت می نمود به این سیاهی
یک به یک در سر بیامد جمله ملزومات زیبای رهایی
باور می کنید تا مدتی حتی تنفسهای سختم را نفهمیدم ؟
وقتی فهمیدم ، خواستم بازش کنم پنجره را تا سیل اکسیژن هجوم آرَد
دیدم آن پنجره ها هم همه قفلند، باید کاری مینمودم، تا همه نور وهوا برمن ببارد
دلیل این همه را ، من نفهمیدم
اگر دزدی می آمد ، عکس اینها بود ،
لااقل یک پنجره یا درب ، باز میماند ... دلیل قفل بودن را نفهمیدم
این توطئه بهرمن ، از دزدیه محض هم زشت تر بود
چونکه او را که نمیشناختمش ،
جسم محتاج به اکسیژن و نورم را ، به زندان کرده بود
دشمنم کیست؟ نمیشناختمش
مدتی طی شد ، تا باعث وبانی را فهمیدم کیست ، شناختمش
دوست من آن شب ، میهمانم بود
روز سختی بود
روز رأی گیری برای یافتن یک شخص خوب ، جهت تصدّیِ دهکده بود
به فکر ناقص من دوستم ، که ظاهرالصلاح دانشکده بود ،
بهترین گزینه بود
ولی در اذهان آن پیران ده ، که شناسائی به جدش داشتند ،
بدترین گزینه بود
بعد کلی سعی ، جا انداختمش ، اینک او رئیس این دهکده بود
چونکه او جائی نداشت در بین مردم ، تا بیابد خانه ای ،
دوستم را ، من آوردم به خانه
ازکجا میدانستم که چشم و روئی نیست دراو(مثل گربه ست) ، هردم او دشمنِ جانه
وقتی فهمیدم که او باعث اینهمه خرابی ست
گفتم : آخر تو بگو دلیل اینها ، پس چیست ؟
تو که میدانستی ، سالهاست نفسم میگیرد زسلامتیِ تن ، بس دورم
تو که میدانستی ، از تاریکی من میترسم ، من همیشه عاشق یک نورم
تو چرا با من چنین کردی؟
یعنی یک لحظه به من ، فکرهم نکردی ؟
یکعالمه زحمتم ز مغزت محو شد ، رفت که رفت ؟
یادت نیستش که جهت نصب تو دراین منصب ،
بینی ام با مشتهای آن مخالفین سرسخته توی لامصب ، بدجورشکست ،
زیبائیه صورتم دگر رفت که رفت؟
اما جز تهدیدهای مستمر، من ندیدم از او
یک سادیسم مزمنی را ، حس کردم دراو
او مرا بر صندلی ، محکم نشاند و با طنابی بس کلفت ، بست که بست
تقصیر خودم بود ، بیش ازحد من اعتماد کردم ،
کنون با این حماقت ، جرأتی یافت ، که یک دنیا به رویم نیک بست
دیدم اوهم که روانی ست هرچه بی تابی کنم ، بیشتر لذت بَرَد
برای اینهم به او گفتم : کارخوبی کردی من را بسته ای ،
لازمست هرمرد درعمرش یه بارهم که شده ، درد زندان را به جانش بخرد
بد ریخت بهم
منتظر بود عصبانیت من را او ببیند بعدهم ، همه چیز را بد بریزد به هم
گفت : همه آنها که اذیتم کنند خواهند دید ، بد میمیرند
گفتم آنهم بد نیست ، مردان محق ، بس به دارست که ایستاده به تن میمیرند
دید تا تهِ مرگ رفت وهنوزهم روی حرف خویشتن ، سخت ومحکم گشته ام
به خودش گفت مثل اینکه ، با روانی بدتر ازخود من مواجه گشته ام
مغز پرنقصش به خود یک حکم کرد : برای اینکه بیش از پیش ، آزارش دهم
من رهایش میکنم از صندلی ، ظاهراً که عشق زندانست و مرگ ،
چون سادیسمی بودمغزش، پیش خود پنداشت به این ترفند هم، سخت آزارش دهم
دیدم آزادم کرد ، وقتی سوی درب خانه می گریخت ،
منهم با مشتی محکم ، صورتش ریختم به هم ،
چون کلیدم را ربوده بود دررا بازکرد، پر از تشویش، میان آن سیاهی ها گریخت
من بسوی درب رفتم
سوی یک هوای تازه ،
من بسوی روشنائیِه قشنگ ماه ، اینک راه رفتم
بهمن بیدقی 98/9/11
بسیار زیبا،جالب و طولانی است