با من تو بمان
شاید بگویی که دیوانه شده ام
ولی من دشمن خود را ز دوست ، دوست تر میدارم ،
چونکه درجای جایِ زندگی دیدم
دشمن ، رو در رو به من گفته :
مثل اینکه تو خنجری آخته میخواهی
اما دوست گفته :
تو به من بگو همیشه هرآنچه میخواهی ،
ولی ز پشت خنجری زده است که به ناحق کشته شده ام
آنچنانکه زیرِ سُم اسبان رمیده درمیدان ،
زنده زنده له شده ام
تو دشمنِ جان منی ولی پُرشرفی
روبروی من ایستاده ای بدون پرحرفی ،
قهوه ی قجری میدهی به من که بنوش ،
گفته ای که چند لحظه بعد ، میمیری
نه به مانند دوست ، که چای میدهدم ولی ،
چنان شخصیت پربها را ترور میکندم ،
که اگربه جای من بودی ،
تو نیزبس ناجوانمردانه میمردی
مردانه دشمنی کردن درنظرم
از نامردانه دوستی کردن بسی شرف دارد ،
این را مرورمیکنم هردم درنظرم
اینجاست که با تو میگویم : تو بمان به پیشم که زِ دوست ،
سرسوزن اطمینانم نیست
اما تو رُکی اگرنخواهی تو مرا ،
نمیبری زهمان راهی که اعتمادم نیست
اگر بَدی ، گویی به من که آمده ام بسوزانمت کنون هیهات
نه بمانند دوست که اگرچه بَد است ،
فخرمیفروشد که من خوبم ، ولی آنگونه میکند که مانم مات
درهرحال : با من تو بمان که حسابم با تو معلومست
رو راستی تو ، اگر هم بکُشی مرا اما ،
جایگاه آخرِ من ز قبل معلومست
بهمن بیدقی 98/9/4