کوه یخ
سالهای سال دلِ وامانده ام ،
دنبال عشقت گشت ، ولی چیزی نیافت
تندیسی قشنگ یافت ، دگر چیزی نیافت
گفته بودی دنیا ، قلبت را ربوده ،
هیچ باورم نشد
گفته بودی بهرضایع کردنم آماده بودی ،
هیچ باورم نشد
یادم آید کودکی یک عالمه دل داشتی
عاشقی بس سینه چاک ، همچون منِ ساده ومجنون داشتی
چرا زل زدی به من ؟ پس تو هم چیزی بگو ،
یادت نیست زیبا ؟
اینهمه را تو همه یکجا و یکجا داشتی
یا که اینها را که میگویم درخواب دیده ام ؟
اینهمه رویای خامست ؟
انکارمیکنی ؟ نداشتی ؟
چرا کوه یخ شدی عزیزَکم
تو زیاد بودی زمانی ، چرا گشتی تو کنون اینقدر کم ؟
عمر من رفته ست در آن خاطراتِ کودکی
من بزرگ گشتم ولی تو مانده ای در روزگارکودکی
چرا اینقدر بهانه ؟ تو بیا جای من و من جای تو
اینهمه ، آزار و اذیت نیست ؟
ای که کل جان من قربان تو
ظاهراً من هم غلط کردم تو را دوست داشتم
باطناً یک عمر تصور مینمودم من پریِ خاطراتم را به دل دوست داشتم
ولی اینک ظاهراً با دیوی بی قلب ، من مواجه گشته ام
تو بگو اینک چه باید کرد ؟ من سرگشته ام
راههای انتخاب ما همین یک راه نیست ،
تو بیا با هم بجوئیم بهترین راهی که هست
تا که وقت هست ، ما نمردیم ، مطمئناً بهر ما راهی و امیدی هست
گفته ای نه ؟ ظاهراً تو هیچ مصمم نیستی براین مهم ،
تنت بهر یک جدایی ، دائماً درخارش است
قبلِ آن فکری بکن ، یک جدایی واژه ای گاهی تهوع آورست ،
تخم کین درآن نهفته ست ،
آسمانش هم دمادم ، آن به حال بارش است
چرا وقتی میتوان یک قاشق پر زعسل را مستقیماً خورد ، می پیچانی اش ؟
چرا با سختی بسیار ، به دور سر ، می چرخانی اش ؟
باشد ، اینرا هم قبول ، هیچی نگو .
اما نگاهت هست نگاه عاقلی اندرسفیه
هرکه عشقی را یجوید در زمانه عاقبت نامند او را یک سفیه
آیا اینطور که نگاهم میکنی بز میکند ؟
ببین اینک ، به چه نحو دیوانه کردی تو مرا ؟
همان کاری که با انسان ، عادت پستی چون پُز میکند
یادت باشد ، دربه در این دل خسران زده ام ،
دنبال عشقت گشت ولی چیزی نیافت
کوهی از یخ را شناوریافت ، دگر چیزی نیافت
بهمن بیدقی 98/9/5
بسیار زیبا و جالب بود