سن مارکو را کشتند
و جسدش را سوزاندند
سالهاست میگریم و
-میان سینه ام داغیست -
دهان پیراهن سپیدم ،پرخون باد ..
"فرزندان یهودای متمول ،فزون!!"
لحن اکسیر زمان، در بوسه ات آواره شد
سرفه کردی
ابژه های زیبا از نفس افتادند ..
سرفه کردی ،،،با ضربه های انگشتانم
کافه ها لرزید
تیر و ترنج و تمنا،
آهوی بالغی را کشت ..
آه..
-میان سینه ام دردیست-
در خودم پیچیده ام
مثل مردی که سرزمینش را ...
و درست بر خطوط سانتیمانتالیسم مردمکهایم
قبیله ی عاشقانگیت جاریست..
آری
می توان شب را زنده کرد
در مرز آتش و سنگ
حالا زمان سی روز ولنگاریست
بر شانه ی افریقا
و :"اینها همه از برکات آزادیست!!"
نامش بلند باد!
.
.
.
-در سینه ام زخمیست -
میبوسمت
و شیهه میکشم
شیهه میکشد، انتزاع سوسیالیسم
یک کتاب شعر بیرون میزند
.
.
.
وقتی موهای خرمایی یک پرنده ی کوچک
روی بارانی قرمز سیر سر خورده باشد
میز شام با همه ی شمعدانهای زیبا به هم میریزد
از قهوه های عربی لبریز میشود
و این نخستین ضیافت پاییز است
.
.
.
-بالهایم را جمع میکنم-
پرچم آبی چشمهایت،
جیغ میکشد..
صورت ماتم
خراش میخورد
رگهای زنانگیم لال میشود..
در برفهای کریسمس
تطور ادبیات را گم میکنم
.
.
.
آوازت جاودان!
-در سینه ام مردیست.-