خاطره ی ماندگار بیابان
من بیابانم ...
یک شبی من در میان یک کویر ، تنهائی بودم ،
خوابم هم نمی برد ، حوصلم سر رفته بود
گرچه بادِ مردم آزار آن پتویم را که جنس ماسه بادی بود را ،
هردم ز رویم می ربود
ناله ی گرمی شنیدم ازطرف های دلم ،
آن شب بعکس ناله ی آن مرد که خیلی گرم بود ، خیلی سرد بود
گوش دادم او چه میگوید چنین ریخته به هم
دیدم از جمعِ یاران سپاهش او رمیده ،
مثل مار ، یکریز می پیچد به هم
همه یاران خفته بودند ، فقط او بیدار بود
خواب انگاری نداشت ، منتظر دیدار بود
داشت با الله مناجات می نمود ، در کِیف بود
از فضولی داشتم میمردم هردم ،
نشنیدنِ آن ماجرا ، بس حیف بود
دیدم او از یار، نزدیکیه بی حد را تمنّا می نمود ،
التماس میکرد دائم
دم به دم او اشک می ریخت ، دعا میکرد دائم
از جدایی و فراق ، همه ی جانش به لب آمده بود
ذکر او طولانی بود ، اما همه تکرار بود
نورخورشید کم کمک پاشیده شد بر پیکرم
او نمازش خوانده بود ،
شیدا بلند شد آن مطهر از عبادتگاه شیرین پیکرم
ماسه های جایگاهش ، بس ز اشکش خیس بود
گر معلم بودمی ، نمره ی آن شاگرد خوبم بیست بود
چند روزی گذشت ...
اینک روزحمله بود
یک سپاه یورش بیاورد سوی دشمن ،
القضا ، حمله دقیق بود ، حمله ای یک جمله بود
چونکه نظمی داشت سپاه ، خیلی سریع آنها رسیدند برهدف
دارتی شد از بهر سیبل ، آنهم دقیقاً برهدف
همه را دیدم برگشتند زود ، اما آن عابد ندیدم درمیان
نعش او را هم ندیدم درمیان
دلم هرّی ریخت ، پس دوستم کجاست ؟
گوش دادم من به لشکر،
میگفتند به هم :
پودر شد جسمش ... اینک ناکجاست
نیک فهمیدم :
اگر از الله ، خیری را بخواهی ، بعد هم زاری کنی
می توانی هم برای خویشتن ، هم دیگران ، کاری کنی
آن شب ، پر بود از ستاره ،
خواب زیبائی ، چشمانم ربود
در میان خواب خود دیدم ، دوست خوب خود
حالتی بس ماورائی داشت ، انگاری در آغوشِ خداست
حسم این بود که پذیرفته شده ست
این پذیرفته شدن هم جلوه ی زیبائی از لطف خداست
پیش خود گفتم : او هم که قبول شد ، این پرنده هم پرید
از میان جامه های رنگی دنیا ،
جامه ای زیبا و فاخر چون شهادت را خرید
بهمن بیدقی 98/9/8
بسیار زیبا بود